زندگینامه شهید
۱۳اسفند سال۶۰ مجاهدین خلق محمد مصباح و رقیه مسیح (مصباح) پدر و مادر خانواده کبیر مصباح در یک درگیری قهرمانانه با پاسداران خمینی جلاد بهشهادت رسیدند.
خانواده گرانقدری که تمامی هستی خود را در راه خدا و خلق فدا کرد، و با تقدیم ۸شهید سرفراز، مشعلی فروزان برافروخت و نام خود را بر تارک افتخارات خانوادههای قهرمان مجاهد خلق ثبت نمود.
۴تن از افراد این خانواده سرفراز، مجاهدین شهید عزت مصباح در مرداد۶۰، اصغر و محمود مصباح در تابستان۶۰، فاطمه مصباح ۱۳ساله در ۲۵شهریور ۶۰ به دست مزدوران پلید خمینی بهشهادت رسیدند.
مجاهدین شهید محمد و رقیه مصباح نیز بهدنبال شهادت ۴فرزند خود، پس از مقاومت قهرمانانهای که در جریان تهاجم مزدوران خمینی به یکی از پایگاههای مقاومت بهعمل آوردند، همراه با مجاهد قهرمان فرمانده عباس عطاپور، بهشهادت رسیدند و به عهد خونین خود با خدا و خلق وفا کردند.
۲ماه بعد نیز آخرین فرزند این خانواده، مجاهد شهید اکبر مصباح در بهار۶۱ و همسر مجاهدش، خدیجه مسیح مصباح در ۱۲اردیبهشت۶۱، خون پاکشان را فدیه رهایی خلق در زنجیر ایران نمودند. یاد شهدای سرفراز خانوادهٔ کبیر مصباح گرامی و راه سرخشان تا جامعهٔ بیطبقه توحیدی گرامی باد.
سید اکبر مصباح و بزرگترین فرزند خانواده کبیر مصباح است که در ۱۲اردیبهشت سال۱۳۶۱ به دست دژخیمان خمینی بهشهادت رسید.
مجاهد شهید اکبر مصباح در سال۱۳۳۹ در خانوادهیی محروم در شهر یزد به دنیا آمد چند سالی را در یزد گذراند و پس از آن همراه با خانوادهاش به تهران آمد.
او دورهٔ دبیرستان را در تهران گذراند. ۱۱ساله بود که پدرش مجاهد شهید حاج محمد مصباح توسط ساواک شاه دستگیر و زندانی شد.
اکبر که بزرگترین فرزند خانواده بود علاوه بر خواندن درس به کار هم مشغول شد، و در آن روزها همراه با مادرش سنگینی فشار نبودن پدر را بر دوش میکشید. او باید برای حل مسائل خانواده سختی بیشتری را متحمل میشد و این مسایل باعث شکلگیری کینهٔ عمیقی از شاه و مزدورانش در دل اکبر شده بود.
برای اکبر زندانیشدن پدرش سؤال بزرگی بود و میگفت مگر پدرم چه گناهی کرده؟ و به این ترتیب بود که از کودکی طعم سرکوب و ظلم را چشید.
در جریان تظاهرات علیه نظام سلطنتی شاه اکبر که ۱۸سال داشت، به همراه دیگر خواهران و برادرانش در تظاهرات مردمی شرکت میکرد. بعد از انقلاب ۵۷ با رهنمود پدر مجاهدش در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و در بخش محلات به فعالیت پرداخت. در حمله به انجمن جوانان در تهران اکبر برای چند روزی دستگیر شد و به زندان عشرتآباد و سپس اوین منتقل شد. مزدوران او را بهشدت کتک زده بودند، اما در زندان نیز اکبر آرام نبود و بازجوها را به محاکمه میکشید و بر آنها میخروشید.
یکبار یکی از پاسداران که اکبر را شناخته بود به بقیه گفته بود: ”ای بابا با این در نیفتید، این همهٔ خانواده و فامیلش هوادار مجاهدین هستند».
اکبر مدتی در قسمت تدارکات نشریه فعالیت داشت، قبل از سی خرداد هم در تدارک برگزاری تظاهرات فعالیت گستردهیی داشت. صبح روز سی خرداد در حالیکه فوقالعاده پرانرژی بود به نفرات تیمش گفت: ”از امروز دیگر مسألهٔ پدر و مادر و خانواده برای هیچیک از ما نباید مطرح باشد. “
او پیشاپیش فهمیده بود که مرحلهٔ مبارزه از فردای سی خرداد عوض خواهد شد، و به همین خاطر باید فدای بیشتری کرد، و در یکی از قرارهایش بعد از سی خرداد ۶۰ دستگیر و راهی زندان شد.
خاطرات
خاطرات یک همبند و همرزم اکبر از جریان دستگیری و مقاومت اکبر در زیرشکنجه و نقل خاطرهاش برای این مجاهد خلق از خواهر مجاهدش فاطمه مصباح: «روزی بود از روزهای زندان اوین در بند نشسته بودیم که در سلول باز شد و جوانی وارد بند شد. پاهایش آش و لاش بود، او را بهسرعت شناختم اکبر مصباح بود که در بیرون زندان با او آشنایی داشتم.
اولین حرفش این بود: «خوب، بیشتر کارها تمام شد…» بعد سلام کرد و خودش را به جمع حاضر معرفی کرد، و بعد از احوالپرسی با بچهها آمد پیش من نشست.
با هم شروع به حرف زدن کردیم و اکبر از خودش و از نحوهٔ دستگیریش گفت، تعریف کرد در خیابان نظامآباد بوده که مورد شناسایی یک ماشین گشتی قرار گرفته، اکبر سوار اتوبوس شده و موقع پیادهشدن او را غافلگیر و دستگیر کردهاند.
بلافاصله اکبر را به اوین آورده بودند، ۲۴ساعت اول هیچی نگفته بود و بعد از ۲۴ساعت تصمیم میگیرد که پاسداران را سر کار بگذارد و سربدواند، آدرس خانهیی را به شکنجهگران داده و آنها نیز فکر میکنند که توانستند او را بشکنند. آنها به خانه حمله کرده اما متوجه شده که فریبخورده و دوباره اکبر را به زیرشکنجه بردند.
اکنون که اکبر پیش ما آمده بود بعد از چند روز بازجویی و شکنجههای روحی و جسمی و با پاهای آش و لاش اما صبور و خندان در بند ما بود.
متأسفانه بعد از ۱۵روز اکبر را از پیش ما بردند و من دیگر او را ندیدم، بعدها در زندان قزلحصار بودم که شنیدم اکبر را در روز ۱۲اردیبهشت سال۶۱ تیرباران کردند.
یک روز دربند اکبر برای من یک خاطرهٔ بهیادماندنی از خواهر ۱۳ سالهاش فاطمه مصباح تعریف کرد. خاطرهیی که هنوز یادم مانده و صدای اکبر هنوز در گوشم میپیچد که تعریف میکرد، خواهرم فاطمه را روز ۲۵شهریور ۶۰ در یک تظاهرات دستگیر کردند و دو روز بعد در ۲۷شهریور تیربارانش کردند.
یادم میآید یک روز در خانهمان بودیم من وارد اتاق شدم و دیدم فاطمه که ۱۳سال بیشتر نداشت گوشهیی روی زمین نشسته و سرش را پایین انداخته و قطرات اشک روی صورتش میغلتد.
با حالت شوخی و برای اینکه فضای او را تغییر بدهم گفتم: ”فاطمه خانم چی شده؟ گریه میکنی؟“ فاطمه که انگار رشتهٔ افکار دور و درازش یکباره پاره شده بود، به آرامی اشکهایش را پاک کرد و لبخندی به من زد و گفت: ”چیزی نیست. داشتم به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. میدونی داداش اکبر دیروز خواب مسئولم را دیدم. دلم راستی راستی خیلی برایش تنگ شده بود.
عجیب بود که به خوابم آمد مسئولم خیلی خوشحال بود و میخندید و بعد به من گفت فاطمه، یک خبر خوب برایت دارم، همین روزها تو را هم میآورم پیش خودم و آنوقت باز هم خندید…“
بعد اکبر سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد و ادامه داد: ”آخرمسئول فاطمه آن روزها بهتازگی شهید شده بود و فاطمه هم خیلی او را دوست داشت».
بعد نگاهش را به نقطهیی روی دیوار سلول دوخت و ادامه داد: و راستی راستی هم خوابش چقدر زود تعبیر شد… مدتی بعد فاطمه رو دستگیر و تیرباران کردند.
در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود با خودم به رویای صادق آن پرستوی کوچک فکر میکردم و با خودم و خدای خودم عهد بستم که تا انتقام این خونها را نگیرم هرگز از پا ننشینم».
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org