728 x 90

با یاد مجاهد شهید علیرضا (رضا) نفیسی

مجاهد شهید علیرضا (رضا) نفیسی
مجاهد شهید علیرضا (رضا) نفیسی

محل تولد: خرم آباد
شغل: دانشجو
سن: 23
تحصیلات: -
محل شهادت: خرم آباد
تاریخ شهادت: 29-6-1360
محل زندان: -

زندگینامه شهید


علیرضا نفیسی در سال۱۳۳۷ در خرم‌آباد متولد شد، پس از گرفتن دیپلم وارد انستیتوی مدیریت بازرگانی در کرمانشاه شد. او فعالیت سیاسی را همزمان با شروع تظاهرات مردمی علیه رژیم شاه شروع کرد.

پس از انقلاب با سازمان مجاهدین آشنا شد و فعالیتش را در قسمت دانش‌آموزی در خرم‌آباد آغاز کرد.

به‌دلیل ویژگی‌ها و صلاحیت‌های انقلابی‌اش پس از مدتی او مسئولیت میلیشیای دانش آموزی خرم‌آباد را به عهده گرفت و به‌خوبی از عهده فعالیت‌های انقلابیش برآمد.

روز ۱مرداد ۱۳۶۰ پاسداران خمینی به خانه محل سکونتش یورش بردند و او را که با مادر بزرگش زندگی می‌کرد دستگیر کرده و به زندان سپاه خرم‌آباد بردند.

پس از دستگیری دژخیمان خمینی نزدیک به یک ماه شکنجه کرده و بیدادگاه ضدمردمی خمینی در خرم‌آباد، او را به همراه چند نفر از همرزمانش در یک دادگاه ۵دقیقه‌ای محاکمه کرده و ۴نفر به اعدام و او را به‌دلیل ناشناخته ماندن موضع تشکیلاتی‌اش به حبس ابد محکوم شد.

اما کمی بعد یکی از خائنین، رضا را که از مسئولان قسمت دانش‌آموزی در خرم‌آباد بود لو داد و دژخیمان خمینی برای کسب اطلاعات سایر مجاهدین او را مجدداً به زیر شکنجه بردند. اما رضای قهرمان به‌رغم این‌که به‌خاطر موضع مسئولیتش اطلاعات سازماندهی همه تیمهای دانش آموزی را داشت، هرگز لب از لب نگشود و این بار به‌مثابه اسطوره استقامت در زیر شکنجه در زندان زبان‌زد همگان شد.

علیرضا را در مدت طولانی از اسارت دوماهه‌اش در زیر آفتاب سوزان مردادماه در حیاط زندان سپاه به زنجیر کشیدند.

حماسه‌هایی که رضا در زیر شکنجه آفرید در زندان دهان به دهان می‌گشت، و یاد او نیز به‌مثابه اسطوره مقاومت در ذهن و ضمیر همه زندانیان همواره به یادگار ماند.

خبر شهادت علیرضا نفیسی از میلیشیاهای قهرمان خرم‌آباد را به خانواده او دادند. مادر بزرگ او به غسالخانه رفته و می‌بیند که او را با ساتور متلاشی کرده و حتی یکی از دستهای او را قطع کرده‌اند و بدین ترتیب این مجاهد دلاور به کاروان شهیدان مجاهد پیوست.

 

شهادت در زیر شکنجه

شکنجه‌گران طی دو ماه اسارت رضا بارها و بارها برای او اعدام مصنوعی ترتیب داده، و از هر دری برای شکستن روحیه او وارد شدند.

رضا با شجاعت تمام همه طرح‌ها و توطئه‌های مزدوران ارتجاع برای شکستن روحیه مقاومت در او را بی‌اثر کرده، و هرگز خللی در اراده این کوه استوار در دفاع از شرف و آرمان مردم و مجاهدین خلق ایران ایجاد نشد.

آخوند احمدی جلاد حاکم شرع خرم‌آباد و دیگر شکنجه‌گران رضا، تا مدتها برای زندانیان مقاوم رضا را مثال می‌زدند و می‌گفتند: او با آن همه زور و بازو وقتی حرف نزد در زیر شکنجه تکه‌تکه شد.

رضای قهرمان همه آزمونهای شکنجه را یکی یکی از سر گذراند تا در آخرین آزمون سرانجام دشمن درهم‌شکسته را با مقاومتش واداشت که دست خونینش را به جنایتی دیگر بیالاید. نیمه‌های شب ۲۸شهریور سال۶۰ بود که آمدند رضا را از سلول بردند، من پرسیدم او را به کجا می‌برید.

پاسداری با خنده گفت شب نشینی در جهنم. من به او گفتم یعنی کجا؟ گفت فکر کنم حاج آقا احمدی تصمیم گرفته که مهمانی خوبی برای او ترتیب بدهد و دیگر ادامه نداده و رضا را برداشتند و بردند.

یکی از نگهبانان زندان که آشنایی دوری با خانواده شهید رضا داشت و صحنه اعدام رضا را دیده بود، تحت‌تأثیر شجاعت و دلاوری رضا از پاسداری دست کشید، ا داستان شب آخر رضا را این‌گونه تعریف کرده است:

۴نفری که با رضا دستگیر شده بودند را همراه رضا برای اعدام بردند، ابتدا آخوند احمدی به رضا توضیح داد که ما دیگر اطلاعاتی از تو نمی‌خواهیم و چون رسماً به حبس ابد محکوم هستی هم نمی‌خواهیم اعدامت کنیم.

کافی است که تو با هر بار اعدام یکی از این ۴نفر بگویی، درود بر خمینی و مرگ بر رجوی... تا همه چیز تمام شده و بگویم ترا به سلولت بر گردانند.

رضا با غرور و تمسخر به او گفت: مطمئن باش این آرزو را به گور خواهی برد که من جای ظالم و مظلوم را عوض کنم، سپس با صدای بلند فریاد زد:

گرما زسر بریده می‌ترسیدیم

در مجلس عاشقان نمی‌رقصیدیم...

سرانجام، آن ۴تن جلوی چشم او تک به تک تیرباران و اعدام شدند و با هر بار اعدام یکی از آن ۴نفر رضا با تمام وجودش فریاد می‌زد «مرگ بر خمینی، درود بر رجوی»

همه مخصوصاً دژخیم آقا احمدی از دست او کلافه شده بودند. اعدام آن ۴نفر که تمام شد آقا گفت: او را به اتاق شکنجه ببرید.

تا سحر او را شکنجه کردند، آن شب شانه‌های او را با مته برقی سوراخ و دستهایش را که هنگام شعار دادن بلند می‌کرد از آرنج شکستند. آن‌قدر شکنجه را ادامه دادند که نزدیک صبح بود که دیگر صدای او همراه نفس‌هایش به شماره افتاد و سرانجام خاموش شد.

آخوند احمدی در حالی‌که به‌شدت درهم‌شکسته بود، گفت او را ببرید چند تیر بزنید بگویید قصد فرار داشت، کشته شد.

به جسد رشید رضای دلیر در حالی‌که دو دستش از آرنج شکسته بود و کتفهای ستبرش سوراخ و سوخته بود ۱۲گلوله شلیک کردند.

از محل اصابت هیچ‌کدام از گلوله‌ها قطره‌ای خون بیرون نیامده بود و معلوم بود که مدتی بعد از شهادتش تیرها را به او شلیک کرده‌اند.

دژخیمان شکنجه‌گر، جسد مثله شده او را در حالی‌که ۶هزار تومان پول بابت گلوله‌ها از مادر بزرگ پیر و فرتوت ۷۰ساله‌اش دریافت کردند، به وی تحویل دادند.

آنان هم‌چنین از مادر بزرگ وی تعهد گرفتند که بدون نام و نشان و بی‌سر و صدا و شبانه او را دفن کرده و کسی را هم خبر نکند و گرنه جسد را از او خواهند گرفت.

سرانجام علیرضای قهرمان در ۲۸ شهریورماه ۱۳۶۰ به دست دژخیمان خمینی در زندان اطلاعات سپاه (محل ساواک سابق) در خرم‌آباد به‌شهادت می‌رسد.

جسد او را شبانه و به‌طور مخفی در گورستان خزر با لباس خونینش به خاک سپردند و خود نیز به سند افتخار دیگری برای تاریخ زرین جنبش انقلابی مردم ایران و مجاهدین خلق ایران تبدیل شد.

 

خاطرات


 

یکی از زندانیان آزاد شده هم بند او در نامه‌یی به تاریخ یکم اسفندماه سال۶۴ خاطراتش را از رضا در زندان، این‌گونه بیان می‌کند: «چندین روز قبل از پرواز برادر مسعود به خارج بود که من تک و تنها در یک سلول از سلولهای زندان ستاد سپاه خرم‌آباد (محل سابق ساواک) قدم می‌زدم.

ساعت نزدیک ۱۱صبح بود که ۲پاسدار در سلول مرا باز کردند و یک زندانی را که چشمهایش بسته بود و دستهایش را از پشت دست‌بند زده بودند، بعد از باز کردن دستهایش به داخل سلول انداختند و با عجله در را بستند و رفتند.

چند لحظه بعد زندانی با سرعت دستی به مچ دستهایش کشید و چند بار با پشت دست چشمهایش را ماساژ داد و به من نگاه کرد، آنگاه لبخندی زد و دستش را محکم در دست من فشرد.

اطراف چشمهایش حلقه‌ها سیاهی دیده می‌شد که بر اثر بسته بودن مداوم چشمها به‌وجود آمده بود و رنگ صورتش نیز به زردی گراییده و زخمی عمیق در دو مچ دست او دیده می‌شد.

او گفت: حدود چند روز با دست و پا و چشم بسته در داخل حیاط زندان در زیر آفتاب بودم، امروز اولین روزی است که وارد سلول می‌شوم.

این زندانی تازه وارد قدی متوسط، هیکل ورزیده و چهره و نگاهی مهربان اما پرصلابت داشت که به قیافه او مظلومیتی خاص می‌بخشید، طوریکه در اولین برخورد احساس کردم حتی اگر زندانی عادی هم باشد، هیچ کاری نکرده و اشتباها او را دستگیر کرده‌اند.

اما هنگامی که عینکش را به چشم زد قیافه دیگری پیدا کرد. دیگر قیافه او تیپ سیاسی بود و در این موضوع هیچ‌گونه شکی نداشتم.

او خودش را معرفی کرد. ابتدا گفت: اسم من علیرضا نفیسی است که بر اثر یک سوء‌تفاهم دستگیر شده‌ام، البته اینها می‌گویند، مجاهدم.

مرا با ۵نفر از دوستانم که در خانه ما بودند، ریختند و آوردند این‌جا، خلاصه الآن هم که می‌بینی پیش شما هستم. نمی‌دانم چرا، اما من در همان برخورد کوتاه، دیگر ایمان داشتم که او براستی یک مجاهد خلق است و از آن افرادی است که تا آخر خواهد ماند.

در اینجور مواقع لازم نیست که حتماً شما روانشناس باشید، از شکل نگاه کردن، نحوه خندیدن، طرز سلام کردن و دست دادن، خوردن و خوابیدن، نرمش کردن، میزان مطالعه کردن، شکل نماز خواندن و روزه گرفتن و خلاصه هر چیزی که یک انسان به‌طور طبیعی انجام می‌دهد، شما در زندان می‌فهمید که این ماندنی است یا رفتنی.

چرا که واقعیت سر سختی بر زندانهای خمینی حاکم است که جایی برای تظاهر و پوشالی نمی‌گذارد. جایی برای وسط گرایی و ماندن در وسط نیست. یا باید این طرفی باشی و یا آن طرفی. در حقیقت این واقعیتهای حاکم بر زندانهای خمینی تنها درسه جمله خلاصه می‌شود: ندامت و ذلت، اتاق شکنجه، تیرک اعدام و میدان تیرباران.

رضا از آن بچه‌هایی بود که در همان روز اول واقعیت وجودی خویش را یعنی مجاهد بودن و مجاهد گونه رفتن را بر ذهن من تحمیل کرد.

رضا از روحیه خیلی بالایی در زندان برخوردار بود. به‌محض این‌که اجازه هواخوری به‌دست می‌آورد، شروع به ورزش می‌کرد و همه پاسدارها را با روحیه بالایش کلافه می‌کرد.

یکی از پاسدارهای جنایتکار به اسم مولایی، که به‌خصوص می‌دانست رضا در فنون کاراته تبحر دارد، از این روحیه رضا به‌شدت خشمگین بود و همیشه با لحنی تند و مسخره به رضا می‌گفت: آقای لیسانسه ورزش چطوری؟!

خاطره دیگرم به روزی برمی‌گردد که رادیو خبر پرواز برادر مسعود را پخش کرد،

آن روز رضا در تمام طول روز در سلول قدم می‌زد و از شادی سر از پا نمی‌شناخت و به من می‌گفت: «فقط مسعود بیرون باشد کافی است، اگر تمام سازمان از بین برود، باز مسعود آنرا بنا خواهد کرد». او عشق و علاقه عجیبی به رهبری سازمان داشت.

چند روزی از آمدن او به بند نگذشته بود، یکی از آن ۵نفر که با رضا دستگیر شده بودند در زیر شکنجه خائن شده و همه چیز را لو داده و همان روز آمد جلو درب سلول ما و در حالی که گریه می‌کرد به رضا گفت: ببین من نمی‌خواهم کشته شوم.

من یک سری چیزها را درباره تو گفته‌ام که اگر تو قبول نکنی، من مجبورم چیزهای بیشتری را درباره تو بگویم.

رضا به آرامی به او گفت: من بین تو و آن چهار نفر مجبورم جانب آن چهار نفر را بگیرم بنابراین همه چیزهایی را که گفته‌ای من درباره آنها انکار خواهم کرد. بنابراین مواظب صحبت‌هایت باش، این‌قدر از موضع پایین برخورد نکن.

 

براستی که چهره انسان‌هایی که در زیر شکنجه وجدانشان در هم می‌شکند چقدر وحشتناک است. بعد از گریه و زاری فرد خائن و رفتن او، من به رضا گفتم این‌طور که معلوم است کار شما بیخ پیدا می‌کند.

به او گفتم اگر فرد خائن همه چیز را گفت آنوقت چه‌کار می‌کنی؟ او خیلی قاطع گفت: در آن صورت همه چیز را خودم به گردن می‌گیرم و آن ۴نفر را سبک می‌کنم.

تا روز آخری که با او بودم هر روز چیز جدیدی از او یاد می‌گرفتم. او روی ورزش در زندان خیلی تأکید می‌کرد و روزانه مجموعاً دو ساعت نرمش می‌کرد و می‌گفت اگر نرمش نکنیم شرایط این‌جا آدم را می‌پوساند.

روز دیگری که آن خائن درهم شکسته را نزد رضا آوردند که به‌اصطلاح روی او کار کند، به‌محض این‌که رضا چشمش به او افتاد این بار برخلاف بار اول که با او به آرامی صحبت کرده بود مثل شیری از جایش پرید و قبل از آن‌که او فرصت حرف زدن را بیابد، بر سر او فریاد زد:

بدبخت! خیانت به انقلاب جزایش مرگ است و امروز اگر من نتوانم ترا به سزای اعمال ننگینت برسانم روزی مردم ترا به سزای اعمالت خواهند رساند... با سخنان رضا فرد خائن که زبانش بند آمده بود حاضر به حرف زدن با او نشد و پاسداران دست از پا درازتر او را از سلول رضا خارج کردند».

 

تصاویر یادگاری


 

مجاهد شهید علیرضا (رضا) نفیسی

 

تصویر مزار شهید


یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/9da4dafd-028e-4097-8a97-b89af5afee58"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات