زندگینامه شهید
مجاهد شهید کاظم نیاکان در سال۱۳۶۰ در تهران بدنیا آمد، کاظم قهرمان شش ماهه بود که پدرش مجاهد شهید حیدر نیاکان از زندانیان زمان شاه و از مسئولان بخش کارمندی سازمان در دوران مبارزات سیاسی مجاهدین با رژیم آخوندی، در سال۶۰ در درگیری با مزدوران رژیم آخوندی بهشهادت رسید.
او هیچ خاطرهیی از پدرش را به یاد نداشت و مادر نیز کودک شیرخوار خود را در تهران بهجای گذاشت تا مبارزه با دشمنان خدا و خلق را ادامه دهد، بههمین دلیل کاظم از کودکی نزد مادر و پدر بزرگ خود بود.
کاظم در شرح زندگینامهاش نوشته است: «از جریانهای زندگی خود تا سال۶۵ چیزی بهیاد ندارم. اما بهخاطر میآورم که در سال۶۶، یعنی زمانی که کودکی ۶ساله بودم در یکی از مدارس جنوب تهران اسمنویسی شدم و تحصیل خود را شروع کردم. دو سه سال اول تحصیل باز هم چیزی نمیدانستم. بهمن گفته شده بود پدرم در یک تصادف رانندگی فوت کرده و مادرم در خارج است. من نیز در دنیای کودکی خود این مسأله را باور کرده بودم».
اما گناه فرزند مجاهدین بودن از نظر آخوندهای سفاک جرمی نابخشودنی است. بنابراین ادامه تحصیل دانشآموزی که پدر و مادری مجاهد دارد کاری نیست که بهسادگی میسر باشد. مزدوران رژیم دست از سر کودکان مجاهد نیز برنداشته و با شقاوت و بیرحمی آنها را تحت جنایتکارانهترین فشارهای روحی و روانی قرار میدهند.
کاظم نیز یکی از این قربانیان معصومی است که از همان اوان، ناگزیر از پرداختی سنگین است. در سال۶۹ وزارت اطلاعات او را که کودکی ۹ساله است، احضار میکند. کاظم در این باره اینطور نوشته است: «از من خواستند تا عکس پدر و مادرم را شناسایی کنم، من عکس پدرم را دیده بودم و آن را شناختم.
اما مادرم را نشناختم، یکی از بازجویان عکس پدرم را نشان داد و گفت او در درگیری کشته شده است. آنجا بود که برای اولین بار فهمیدم داستان تصادف رانندگی ساختگی است و پدر من بهدست همین افراد کشته شده است».
بهاین ترتیب کاظم از ۹سالگی فشارهای غیرانسانی رژیم را بر روی شانههایش احساس میکند. اما این اقدامات ضدبشری برخلاف آنچه که رژیم تصورش را میکرد تأثیری انگیزاننده بر روی کاظم گذاشت. او درصدد شناخت واقعی پدر شهید و مادر مجاهد خود برمیآید و ناگزیر با سازمان و مجاهدین آشنا میشود.
از همین نقطه روح شورش و عصیان نسبت بهرژیم در او جوانه میزند، او در مییابد پدرش که بوده و چرا شهید شده، داییش، مجاهد شهید کاظم سیدی چگونه در خیابان بهرگبار بسته شده و در جا بهشهادت رسیده، و اعضای مجاهد دیگر خانوادهاش چه کسانی بوده و هستند.
روح پاک و بیآلایش او از همان آغاز با خشونت و سبعیت آخوندها آشنا میشود. این فشارها بهصورتهای گوناگون و اشکال مختلف او را در تنگنا قرار میدهد.
در سال۷۱ یعنی زمانی که در مدرسه راهنمایی "افتخاری"درس میخواند توسط یکی از معلمان مرتجع و فالانژ مورد اهانت قرار میگیرد و بهنوشته خودش"با فحش و کتک" از کلاس رانده میشود. فشار عصبی ناشی از اینگونه برخوردها او را بیمار و بهمدت یک ماهونیم در منزل بستری میکند.
کاظم درباره این قبیل فشارها مینویسد: «در سال دوم راهنمایی بودم که مرا بهعنوان خاطی و خرابکار و "بچه منافق" معرفی کردند. همواره مورد اذیت و آزار قرار میگرفتم. یکبار با یکی از آنها بههمین خاطر درگیر و مجروح شدم. اما این فشارها این حسن را داشت که هم رژیم و هم سازمان را بیشتر و بهتر شناختم».
فشارها و اعمال محدودیتها و محرومیتها ادامه مییابد. در سال۷۴ او را در دبیرستانی نامنویسی میکنند که مدیرش پاسداری شقی و سفاک است.
کاظم در این باره نوشته است: "مرا در دبیرستانی بهنام شهدا اسمنویسی کردند که ۳۱۹تن از دانشآموزانش در جنگ کشته شده بودند. مدیر این مدرسه پاسداری بود بهنام سیدرضا همتی که معاون لشگر۲۷ محمد رسولالله سپاه بود. بقیه معلمان و ناظم مدرسه نیز همین وضع را داشتند. آنها فیلمهایی از جنگ را برای ما نمایش میدادند و با تطمیع دانشآموزان از آنها جاسوسانی درست میکردند که بقیه را لو بدهند.
یک روز ناظم فاشیست مدرسه که من را میشناخت شروع بهتوهین و فحاشی نسبت بهمادرم کرد، من هم او را بهباد کتک گرفتم و تا آنجا که میخورد تنبیهش کردم.
نتیجه مشخص بود و مرا به دادگاه بردند، در آنجا گفتم نه دادگاه را قبول دارم و نه قاضی را، در بیرون هم ناظم مدرسه را خفه خواهم کرد. دادگاه بههم خورد و بهاتهام توهین بهسه ماه حبس و ۱۰ضربه شلاق محکوم شدم».
کاظم بهندامتگاه جوانان برده میشود و دوران سهماهه زندانش را در آنجا بهسر میبرد و با کینهیی بسیار با کابل مضروبش میکنند.
در نتیجه ضربات کابل دو روز در بیهوشی بهسر میبرد و بر اثر آن گردنش ضربه میخورد و دچار آسیبدیدگی شدید استخوان گردن میشود موضوعی که از عوارض آن سالهای بعد نیز رنج میبرد، فشارها و تحمیلهای مزدوران در سالهای بعد همچنان تشدید میشود.
در این دوران او بیش از پیش با مجاهدین و راه و آرمانشان آشنا میشود. این آشنایی که بخشی از آن از طریق نامهنگاری و تماس با مادر مجاهدش صورت میگرفت روح پاک او را بیقرارتر از هر زمان دیگر میکند
او در یکی از نامههایش به مادرش خواهر مجاهد حوری سیدی قبل از پیوستن به مجاهدین این بیقراری را چنین بازتاب میکند:
بهنام خدای آزادی و آزادگی
مادر نازنینم سلام، امیدوارم که حالت خوب باشد و هیچ وقت گرد ملالی بر روی چهرهات ننشیند. از حال من اگر بخواهی ای بدک نیستم. زمستان ۱۸ساله و دیگر بهقول معروف مردی میشوم چهرهام خیلی شبیه تو شده است. این پسرت الآن ۶۵کیلو وزن و ۱۸۰سانت قد دارد. حتماً الآن داری چهره منو تو خیالت مجسم میکنی، امسال دارم دیپلم میگیرم.
در همان مدرسه که دایی مهدی درس خواند دارم درس میخوانم، از نظر زبان هم دست و پا شکسته چیزهایی بلدم.
شنا را فول یاد گرفتم و کامپیوتر هم بلد هستم. مدتی بهکلاس موسیقی رفتم، اما بهدلیل بیپولی دیگر نتوانستم ادامه بدهم. البته ایرادی ندارد چون مامان (مادر بزرگ) و آقاجون (پدربزرگ) بیشتر از اینها ندارندکه برای من خرج کنند.
راستی از حال اعظم برایم بنویس او چطور است؟ به او بگو یادش هست با زن عمو اقدس رفتیم زندان ملاقاتش؟
مامان دلم بدجوری بیطاقتی میکند دیگر تنهایی و غم و غصه بس است دایی مهدی کجا رفت؟ والله، بالله دیگر خسته شدم، دلم میخواهد هوای آزادی را بو کنم.
اینجا یک عده آدم شناختهشده سعی دارند بهمن ثابت کنند که کار شما اشتباه است. اما حرفهای خودشان اشتباه است. مگر تو و دایی و بابا حیدر و خاله و اعظم و هزاران هزار نفر دیگر غربت را بهخاطر رهایی ما تحمل نمیکنند؟
مامان جان، بهخاطر عشق مادری و فرزندی هم که شده باید کاری بکنی تا من هم مثل شما باشم. مگر خودت نگفتی. چند وقت است سیمای مقاومت را میبینم، چه شکوه و عظمتی دارد آدم وقتی پیک شادی را میبیند حال میکند.
فدای آن روسری سبز شما که نشانه سبزی روح شماست، بشوم. داشت فراموشم میشد بگویم تمام کتابهای بابا حیدر را خواندهام.
فهمیدم حیدر ستاره سرخی از جمع ستارههای سرخ آسمان آزادی است و چه تفکری داشته... بابا حیدر علیوار زندگی کرد.
خلاء پدر و مادر دیگر برام صبری باقی نگذاشته، میدانم پدرم را دیگر نمیبینم، اما ای کاش آنقدر بهمن لطف داشتی تا تو را میدیدم... حاضرم تمام سختیها را تحمل کنم و در سرما و گرما، گرسنه و تشنه در کنار مجاهدین باشم.
مامان عزیزم غصه نخور، بههمه بچهها سلام برسان و بههمه بگو ای کاش مویی بر سر آنها بودم تا از عطر وجودشان بهره میگرفتم».
با گذشت زمان فشارهای رژیم بر او هر روز افزایش مییابد، مزدوران وزارت اطلاعات این بار سعی میکنند با یک توطئه حساب شده او را بهدامی برای دستگیری مادر مجاهدش تبدیل کنند.
بههمین منظور او را احضار میکنند و بعد از بازجویی از او میخواهند که با تلفن بهمادرش از او بخواهد بهایران بازگردد.
این توطئه ناجوانمردانه کاظم را بهخطری که در کمین نشسته است بیشتر هوشیار میکند، ضمن رد تقاضای مزدوران بلافاصله اقدام بهوصل ارتباط خود میکند و به مجاهدین میپیوندد.
یکی از مجاهدینی که در نخستین روزهای پیوستن کاظم به مجاهدین با او ارتباط داشت در خاطرهیی از او میگوید: «اولین باری که کاظم را دیدم بهتازگی وارد روابط درونی سازمانی شده بود. انتظار داشتم با نوجوانی برخورد کنم که مقداری غریبگی داشته باشد. اما برخلاف تصور من کاظم بهقدری گرم، صمیمی و یکرنگ برخورد کرد که انگار سالهای سال است ما را میشناسد».
در پرتو این انتخاب سرنوشتساز کاظم با انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین آشنا میشود. او که سالهای سال رنج از دست دادن پدر و دوری از مادر را کشیده بهخوبی با درد و رنج میلیونها کودک هموطنش آشنا است.
او که خود نوجوانی است روئیده در شورهزار حاکمیت آخوندها بهخوبی با فشارها و سرکوبهایی که از سوی آنان بهنسل جوان اعمال میشود آشنایی دارد، و زمانی که پیام رهاییبخش انقلاب را میشنود تشنهیی است که با تمام وجود آن را بهگوش جان میشنود.
کاظم دلیر بهزودی در مناسبات درونی سازمان جا میافتد و بارها طی نامههای متعددی از مسئولانش میخواهد که با درخواست وی برای شرکت در عملیات موافقت کنند.
او در یکی از این تقاضانامههایش نوشته است: "من کاظم نیاکان فرزند حیدرعلی از موضع نیاز خودم و اینکه میخواهم راه تکامل را طی کنم و بتوانم خون شهدا و رنج اسرا و زحمت تمام مسئولان را بهثمر برسانم و نه از روی احساسات بلکه در کمال شعور و آگاهی و اختیار و ایمان بهراه رهبران عقیدتیام مسعود و مریم تقاضا دارم:
بنا بر صلاحدید سازمان در هرکجا و هر نقطه و هر زمان که باشد مرا برای عملیات در نظر بگیرید.
...
اجازه بدهید که من هم در رهایی میهن در زنجیر و رسیدن سیمرغ رهایی به تهران سرسوزنی نقش ایفا کنم. باز هم بر روی تقاضای خود تأکید دارم.
مرگ بر خامنهای ـ مرگ بر رفسنجانی - مرگ بر خاتمی
درود بر آزادی ـ پیش بهسوی جامعه بیطبقه توحیدی
کاظم نیاکان ۲۰تیر۱۳۷۸"
عزم جزم کاظم دلیر برای شکافتن هر سد و مانعی و آفرینش عملیات انقلابی در قلب دشمن، در تکتک واژگان و کلماتی که بکار میبرد موج میزند.
او در قسمتی از وصیتنامه پرشوری که چند ماه قبل از شهادتش نوشته چنین آورده است
بهنام خدا و بهنام خلق قهرمان ایران
بهنام مسعود و مریم
وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
من کاظم نیاکان در کمال سلامت شعور و جسم و با ایمان و اعتقاد بهایدئولوژی مجاهدین و رهبری آن، وصیت میکنم:
سازمان چه پرشکوه بر قله اقتدار ایستاده و... سازمان چه عظمتی دارد. آن هم با نام مسعود و مریم، آنها که چشم و چراغ خلق در زنجیرند، آنها که خلق هردم آماده فرمان آنهاست...
از لحظه ورودم بهسازمان، پا بهدنیای جدیدی نهادم. از یک بهبینهایت رسیدم، شور و شوق، عاطفه و مهر بود که نثار میشد.
برادر برای برادر دیگرش، خواهر برای خواهر دیگرش، جمع برای فرد و فرد برای جمع. دنیا اصلاً از اساس اینجا چیز دیگری است. همهچیزش بهزیبایی صحبتهای برادر مسعود است.
...
روزی که لباس مجاهد را بهتن کردم احساس میکردم تکیهگاه من حنیف و محسن و اصغر تا موسی و هزاران کبیر دیگرند. وقتی لباس مجاهد بهتن کردم اوج افتخارم این بود که مسعود و مریم بهعنوان یک رزمنده در راهشان مرا هم پذیرفتهاند.
چه افتخاری بالاتر از این وجود دارد؟
اولین بار که صدای برادر (برادر مجاهد مسعود رجوی) را شنیدم، این جمله را در حرم حضرت حسین میگفت: که تو مولای جهاد ما هستی، هل من ناصر ینصرنی. کوه از این صحبت میلرزید؛ باید بلرزد، او مسعود است.
اینجا بهواقع دیدم زندگی چه زیباست و زیباتر از آن رهایی خلق در زنجیر است.
از وقتی بهمیان مجاهدین آمدم، وقتی کودک پابرهنه را میدیدم که برای آغوش پرمهر مادر گریه میکرد و رنگش از زور ضعف زرد شده بود، وقتی مادری را میدیدم که برای گرسنگی فرزندانش میگریست، بهحقانیت راه مسعود و مریم ایمان آوردم.
وقتی دیدم پدری از همه خانوادهاش میگذرد یا برادری برادر دیگرش را رها میکند یا پسری پدر و مادر را میبوسد و برای آزادی میهنش میرود، بهپیروزی این راه یقین پیدا کردم.
آرزویم بود خواهر و برادر را میدیدم و فقط بهآنها میگفتم "خلقی در انتظار شماست، در انتظار فرمان مسعود و مریم رهایی". از لحظهیی که پا در انقلاب نهادم لحظه بهلحظه حس میکردم خود خواهر مریم پشت من ایستاده است و من بهاو تکیه دارم و چه انقلابی، که تمام زنگارها را میزداید و میبرد، مبارز میسازد، مجاهد میسازد»...
سرانجام در روز اول اسفند سال۷۹، کاظم دلیر در رزمی شورانگیز بیباکانه جنگید و همچنانکه خود گفته بود، خاطره پدر مجاهدش را در فرازی پرشکوهتر زنده کرد و خود به الگویی جاودان از رزم و پاکبازی مجاهد خلق در مسیر رهایی خلقش تبدیل شد.
یادش گرامی و راه سرخش پررهرو باد
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org