زندگینامه شهید
زندانی زمان شاه: سه سال از ۱۶ آذر۱۳۵۴ تا ۱۶ آذر ۱۳۵۷ در زندان مشهد
نحوه شهادت : تیرباران
محمد نوروزی در سال۱۳۳۳ در خانواده فقیری در یکی از روستاهای ساوه به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی خود را در ساوه و متوسطه را در تهران گذراند.
وی بهدلیل وضعیت مالی نامناسب قصد ادامه تحصیل را نداشت ولی به اصرار یکی از اقوامش که هزینه تحصیلی وی را متقبل شد، در کنکور شرکت کرد و در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران قبول شد.
محمد که در دانشگاه با سازمان مجاهدین آشنا شده بود به همراه دانشجویان هوادار سازمان در فعالیتهای دانشجویی علیه دیکتاتوری شاه خائن شرکت داشت که بهواسطه همین فعالیتها در روز ۱۶ آذر۱۳۵۴ توسط ساواک دستگیر و روانه شکنجهگاه شد. محمد در برابر شکنجههای مختلف که آثار آن بر بدنش تا مدتها بود، از جمله ضربه با کابل و... استوار و مقاوم ایستاد و نهایتاً در بیدادگاه شاه خائن به ۱۲سال زندان محکوم و به زندان مشهد منتقل شد. وی در زندان از نزدیک آموزشهای سازمان را فرا گرفت و به یک کادر همهجانبه تبدیل گردید.
محمد قهرمان پس از سه سال در ۱۶آذر ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد.
وی در تظاهرات علیه شاه خائن در تهران شرکت فعال داشت و پس از پیروزی انقلاب در بخش حفاظت سازمان و مدتی هم در مسئولیت حفاظت و انتظامات ستاد مرکزی سازمان در تهران به نام انزلی را ایفای مسئولیت کرد.
محمد در جریان انتخابات مجلس شورای ملی در سال۵۸ کاندید سازمان در شهر ساوه بود.
او در سال۶۰ و مشخصاً بعد از سی خرداد و آغاز مبارزه مسلحانه انقلابی در قسمت نظامی سازمان تحت مسئولیت مجاهد شهید محمد منصوری (فرمانده هادی راضی) به فعالیتهای انقلابی خود ادامه داد.
اواخر مهرماه ۶۰ بازجویان دادستانی خمینی به حساب اینکه وی در روستای محل تولدش در ساوه مخفی شده است، به مدت دو هفته برای دستگیری محمد در آنجا تور پهن میکنند اما دست از پا درازتر باز میگردند.
تا آن که در روز ۱۲ آبان ۱۳۶۰ حین اجرای یک قرار در تهران توسط یکی از خائنین شناسایی و با هجوم یک گله از پاسداران دستگیر میشود.
وقایعی که بعد از دستگیری برای این مجاهد قهرمان اتفاق میافتد از خاطرات مکتوب یکی از برادران مجاهد که از روز اول در زندان اوین با محمد همبند بوده آورده میشود:
«حوالی ساعت ۱۱صبح روز ۱۷ آبان سال۶۰ در سلول ۴۵ بند ۲۰۹ به همراه برادر مجاهد هم بندم در حال نظافت و رسیدگی به سلول بودیم، یکمرتبه درب سلول باز شد پاسدار دژخیمی نقاب بر صورت با ویلچری در دست یک نفر نیمه جان را که روی ویلچر بود به داخل سلول آورد و ویلچر را قدری بلند کرد و برادر روی ویلچر را روی کفپوش سلول انداخت و از سلول خارج شد، درب سلول را بست و رفت. ما دو نفر به سمتش رفتیم زیر بغلش را گرفتیم و به زحمت او را نشاندیم، اسم و حالش را سؤال کردیم و قدری آب به او نوشاندیم به دیوار تکیهاش دادیم، تمام بدنش متورم و کبود و مجروح و خونین بود، صورتش کاملاً سیاه شده و چشمانش پر از خون بود، پاهایش آنقدر متورم و آش و لاش بود که نگاه کردن به آنها سخت بود، دستهایش تقریباً از کار افتاده بود، موی سرش مجعّد و پر از آشغال و خیلی بهمریخته بود. نگاهی به اطراف انداخت و به آرامی گفت:
”اینجا کجا است؟ شما کی هستید؟“
گفتیم اینجا بند ۲۰۹ اوین است، کی دستگیر شدی؟ چه بلایی بر سرت آوردهاند؟
لبخندی زد و گفت: بلا نیست، نعمت است... آزمایش است. امروز چه روزی است؟
گفتیم: امروز ۱۷ آبان است، چطور مگه؟!
از او خواستیم قدری صحبت کند و از خودش بگوید. لبخند با طمأنینهای زد و ضمن معرفی پروسه خودش گفت: «روز ۱۲ آبان حین اجرای یک قرار در تهران توسط خائنی بهنام «غلام وشاق» شناسایی و توسط گلّهای از پاسداران که سرم ریختند دستگیر شدم، خواستم سلاح بکشم که با قنداق سلاحشان محکم به پشت سرم زدند و ضربهای دیگر باباتون الکتریکی به کتفم زدند و دستم بیحس شد نتوانستم از سلاحم استفاده کنم، قرص سیانورم را جویدم ولی سریع از روی لباس آمپولی به من زدند تا تأثیر سیانور را خنثی کند و سریع عمل نکند. بعد سریع مرا به بیمارستان لقمان الدوله رساندند و شکمم را شستشو دادند و سپس به اوین منتقلم کردند، در تمام مدت مدام با قنداق سلاح و مشت و لگد به من ضربه میزدند که بیهوش نشوم و سیانور اثر نکند، من خودم را به بیهوشی زدم، ساعتها مرا روی تخت شکنجه کابل زدند و هرازگاهی یک سطل آب رویم میریختند و با کابل و شلاق ادامه میدادند و بازجوها شیفت به شیفت عوض میشدند. تا ۲۴ساعت من خودم را به بیهوشی زده بودم، بعد از ۲۴ساعت که مطمئن شدم ردهایم پاک شده، وقتی بازجو پایش را روی شکمم گذاشت ناخودآگاه صدایی از من درآمد که فهمیدند من به هوش هستم، از این لحظه دیگر میزدند که حرف بزنم و اطلاعات بدهم، من هم شعار میدادم و درود بر رجوی و مرگ بر خمینی میگفتم تا عصبانیشان کنم و مجبورشان کنم ضربات قویتر بزنند که یا بیهوش شوم و یا آن که زیر ضربات شدید شهید شوم، بعد قپونیام کردند و در حالت قپونی هم میزدند و لحظاتی خودشان خسته میشدند و برای استراحت میرفتند، ... من هم آن جمله معروف شهید مهدی رضایی را رو به بازجوها مدام تکرار میکردم ”که حسرت یک آخ را هم به دلتان خواهم گذاشت تا چه رسد به اطلاعات دادن!“ و شکر خدا که موفق شدم. . ».
محمد قهرمان دو بازجو داشت؛ یکی به نام یاسر (مسؤل بند ۲۰۹) و دیگری حسین محمدی (مصطفی پورمحمدی جلاد) بود که یکی از یکی شقیتر بودند.
سرحالی و سرشاری و روحیه فوقالعاده بالای محمد زبانزد زندانیان سیاسی بود.
این برادر مجاهد در ادامه خاطراتش از محمد مینویسد:
«یک روز درب سلول باز شد و ۵نفر نقاب بر صورت جلوی درب ایستادند و گفتند ما هیأت بازدید از بیت امام هستیم و آمدهایم از زندانها بازدید کنیم و مشکلات و حرفهای شما را بشنویم و برای امام ببریم. صمد گفت: پس چرا نقاب زده اید؟ بازدید کردن که نیاز به نقاب صورت ندارد! من زمان شاه هم چند سال زندان بودم و هیئتهای بازدید زیاد دیدهام ولی هیچکدام دیگر نقاب نداشتند، باشه اگر میخواهید بازدید کنید خب بکنید، این بدنهای تکه پاره زیر ضربات کابل و شلاق بازجوها، این سلول بدون حتی یک تکه موکت و بدون هیچگونه امکانات مینیمم، بیاطلاعی خانوادهها از ما فرزندان دربندشان، نبودن امکان استحمام، نبودن هیچگونه کتاب و روزنامه و رادیو و اخبار، غذاها در حد بخور و نمیر و. . و. . و... یکی از آنها گفت کافی است! چرا فقط تو حرف میزنی و نمیگذاری بقیه هم حرف بزنند؟ صمد گفت نوبت بقیه هم میرسد حرفهای من را خوب گوش کنید و به گوش امامتان برسانید، یکی از آنها بقیه را از سلول بیرون کرد و خودش هم از سلول خارج شد و درب را بستند که بروند، صمد با صدای بلند داد زد آقای رفیق دوست در ضمن در گزارشتان بیاورید که همه اعترافات زیر شکنجه گرفته میشود و همهاش دروغ است، آن فرد جلو آمد و گفت: تو از کجا مرا شناختی؟ چرا اسم من را داد زدی که همه بشنوند؟ صمد خندهای کرد و گفت: بابا از چی میترسید؟ شما که نمیخواهید کسی را آزاد کنید. شما که خودتان بازجو هستید و من و شما خوب همدیگر را میشناسیم... آن مردک لو رفته با عصبانیت درب سلول را بست و رفت... . . روزی که صمد به دادگاه رفت ۱۴ آذر بود، وقتی از دادگاه برگشت گفت در دادگاه از سازمان دفاع کردم و رژیم را به محاکمه کشیدم، ... حاکم شرع گفت اعدامت میکنیم و کاری میکنم که مرغهای آسمان بهحالت گریه کنند، به آخوند حاکم شرع گفتم: خیلی دوست دارم گریه مرغان آسمانی را ببینم... . . صمد را دو روز بعد از بیدادگاهش، صبح روز ۱۶ آذر برای اجرای اعدام صدایش زدند (که این هم غیرعادی بود چون اغلب اعدامیها را عصر صدا میزدند)، صمد مثل پرندهای زیبا و سبکبال از جا پرید... . شاداب و سرحال برای اعدام شتابان رفت، ... . اوایل آن شب پاسدار دژخیمی که خود را دکتر سلمان معرفی میکرد، درب سلول ما را باز کرد و گفت: امشب تنهایی؟ امروز صمد اعدام شد»
آری، صمد قهرمان پس از سی و پنج روز زندان و آن همه شکنجه، نهایتاً در روز ۱۶ آذر ۱۳۶۰ توسط دژخیمان خمینی در اوین تیرباران شد و بهشهادت رسید. او درست در سالروز تولدش یعنی در ۱۶ آذر به کاروان شهیدان مجاهد خلق پیوست.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید