زندگینامه شهید
مزدوران جنایتکار رژیم حوالی ساعت ۸ صبح روز ۱۸ اسفند سال ۱۳۷۴ در خیابان سعدون بغداد در نزدیکی دفتر مرکزی مجاهدین، بر روی مجاهد خلق حامدرضا رحمانی آتش گشودند و وی را به شهادت رساندند. تروریستها سپس با یک اتومبیل فولکسواگن سفیدرنگ برازیلی از صحنه گریختند. مجاهد خلق حامدرضا رحمانی ۳۳ساله، به هنگام رانندگی با یک اتومبیل جیپلندکروز، هدف آدمکشان رژیم قرار گرفت و در دم به شهادت رسید. پیش از این همسرش مجاهد خلق معصومه هاشمی در جریان عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسیده بود. تنها فرزند باقیمانده از آن زوج مجاهد، نامش سعید است. سعید درباره شهادت پدرش میگوید:
« من وقتی خبر شهادت پدرم را شنیدم، در آلمان مشغول درسخواندن بودم که این خبر من را خیلی تکان داد. چون درلحظه در ذهنم این بودکه عملیات یا جنگی که نبوده پس پدرم کجا و چطور به شهادت رسیده؟ بعد که پرسیدم، برایم توضیح داده شد که توسط تروریستهای صادراتی رژیم در بغداد ترور شده. از این نقطه بود که به جد برآن شدم که مجاهدین و اهدافشان را بشناسم. و بفهمم اصلا چرا علیه خمینی مبارزه میکنند. از آن پس روی این مسأله فکر کردم و مطالعه کردم، ازجمله دیدم چقدر مردم ایران گرفتار فقر هستند و این رژیم تا چه اندازه این مردم را سرکوبی می کند. ایرانیها در خارج کشورهم از شر این رژیم درامان نیستند و هرجا که دستش میرسد ترور میکند. همینقدر که باجنایات رژیم بیشتر آشنا میشدم ، کارهای مجاهدین و علت مبارزه آنها بیشتر برایم با معنی میشد. دیدم آن نیرویی که جانانه در برابراین رژیم سفاک ایستاده، مجاهدین هستند. اینجا بود که تازه به مظلومیت مجاهدین پی بردم و.... بعد از این داستان رفتم زندگینامه پدرم و دلایل مبارزه او را و این طور بود که با آرمان و راه او آشنا شدم. بعد از این آشنایی احساس کردم که دیگر من هم نمیتوانم نسبت به مردمم و این همه ظلم و ستمی که توسط آخوندها به آنها می شود نمیتوانم بیتفاوت باشم و احساس کردم که باید راه او را ادامه بدهم و از اینجا بود که تصمیم گرفتم به ارتش آزادیبخش بپیوندم».
سعید با یاد مادرش مجاهد شهید معصومه هاشمی، به احساس وخاطرهاش از او اشاره میکند:
وقتی مادرم در عملیات فروغ جاویدان شهید شد، من فقط ۳سال داشتم. همیشه آرزو میکردم که ای کاش بزرگتر میبودم و ازاو خاطراتی به یاد داشتم. اما از قهرمانیهای مادرم خیلی شنیدهام و این که چطوری جانانه جنگید و به همهٴ همرزمانش روحیه میداد. بعد رفتم فیلمهای عملیات فروغ رادیدم تا ببینم آیا میتوانم در میان آنها مادرم را پیدا کنم؟وقتی فکر میکنم مادرم یکی از آن مجاهدینی بوده که مثل شیر در تنگهٴ چارزبر و دشت حسنآباد تا آخرین قطرهٴ خونش جنگید با خودم میگویم افتخار کن که مادرت برای نابودی ارتجاع و برای آزادی و برقراری دموکراسی در ایران به خاک افتاده و اسمش در کنار همهٴ فداکاران برای مردم ثبت شده است. سعید سپس به نامه باقیمانده از مادرش که درموزه شهیدان مقاومت نگهداری میشود اشاره میکند:
بخشهایی از نامه مجاهد شهید معصومه هاشمی به همسر مجاهدش که درموزه شهیدان مقاومت نگهداری میشود
تمام سعی خود را بر این میگذارم که تا وقتی زندهام بتوانم فرزندمان سعید را یک مجاهد واقعی به تمام معنا با الهامگرفتن از سازمان پرافتخار مجاهدین پرورش دهم. میدانم این یگانه آرزوی تو بوده ولی بعد از من این مسئولیت بر دوش توست چون دیگر سعید تنها فرزند من و تو نیست، بلکه او فرزند خلق است و بعد از ما او را به پدر و مادر اصلیاش مسعود و مریم میسپاریم...
تنها آرزویم این است که مجاهد زندگی کنم و مجاهد بمیرم و در این راه لحظهای از پای نخواهم نشست. آرزو دارم که فرزندم یک مجاهد خلق، یک مسعود، یک موسی و مهدی به بار آید تا خلق ستمدیده، خلقی که سالیان سال زیر یوغ بندگی جبارانی مثل شاه و خمینی بودهاند از او بهرهمند شوند. آرزو دارم صبح آزادی تودهها را ببینم، مرگ خمینی و ایادی دستنشاندهاش، ضجه و ناله دجالان سفیانی را بشنوم … یا لااقل اگر من ندیدم فرزندم شاهد چنین منظرهای باشد و وقتی بزرگ شد به او بگوئید که مادرت چه آرزوهایی داشت، هرگز زیر بار ظلم و ستم نرو و همیشه یک مجاهد زندگی کن و شرافتمندانه در این راه شهادت را پذیرا باشد و در خاتمه تنها پیامم برای خلق قهرمان ایران این است که تا آخرین نفس با خمینی جلاد بجنگند و هرگز سازش نکنید. مطمئن باشید که پیروز خواهید شد».
سعید ادامه میدهد: «من مطمئنم که مادرم به آرزویش رسیده. یعنی همان آرزویی که گفته بود فرزندم یک مجاهد خلق بشود. البته میخواهم این را بگویم که چه بسیار فرزندانی هستند که مادر و پدرشان شهید شده ولی از آنها نه مزاری مانده و نه یادگاری و نه نام و نشانی. ولی الان احساس میکنم مهم این است که در ارتش آزادیبخش انبوه جوانانی هستند که نه فقط بخاطر مادر شهید یا پدر شهیدشان، بلکه بخاطر عشق به آزادی مردمشان، به مبارزه برخاستند و از همه چیزشان گذشتند و من هم الان یکی از آنهایم و به این راه افتخار میکنم».
« اکنون در شورانگیزترین و شیرینترین لحظات زندگیام و با زبان قلب و مغز و تمام سلولهای وجودم اعلام میکنم ای کاش صدبار جان در بدن داشتم و صدها بار برای رهایی خلقم برای رهایی خلقم برای صلح و آزادی در ارتش آزادیبخش میجنگیدم. وقتی تا این خمینی این جلاد قرن هست، و همهٴ حرث و نسل این میهن را بر تنور جنگ خانمانسوز خود روانه میکند و تمامی زیباییهای زندگی را تباه ساخته است، دیگر از ماندن خود سخن نمیتوان گفت، هرچند که به زندگی عشق بورزیم که در منطق مجاهد خلق فداکردن عین زندگیست.
مادر، باید عاشق آزادی شد، باید به مردم عشق ورزید و برای سعادتشان فدا کرد، به همان اندازه که من به شما عشق میورزم، به همان خوبی که از خندهٴ فرزندم لذت میبرم».
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید