زندگینامه شهید
من از آن نوازش سبز میگویم،
که درخون خویش ستبر میروید
و در ضربان تبدار آخرین فریادش،
بر سینه عفن جلادان رگبار مرگ میگشاید
و تاریخ خویش را در غرش مسلسلش مینویسد
به قلم یکی از همزنجیران از بند رستهاش
اولین باری که دیدمش، روزی بود که بهبند ۳۱۱اوین منتقل شدم ، در اثر ۴ماه شکنجه های بیوقفه، دژخیمان مجبور شدند۲ بار مرا برای عمل جراحی کلیه و یکبار برای پیوند پوست کف پاهایم بهاتاق عمل ببرند و از آنجا بهاین بند منتقل شدم. وقتی وارد سلول شدم. بدون هیچ سابقه آشنایی، روی زانوهایش خزید، جلو آمد و مرا درآغوش گرفت.
بهسختی میشد باور کرد که با آن قدبلند و گونههای پر و چشمان گودرفتهاش واقعاًً ۱۵ساله باشد. بهزودی متوجه شدم که شدت شکنجهها در فاصله کوتاهی او را بهاین روز انداخته است. پاهایش ورم کرده و باندپیچیشده بود. اسمش آذر روستایی بود و همان روز هم اندکی قبل از ورود من بهسلول، تازه از بازجویی برگشته بود. بهزودی بهمن فهماند که هوادار مجاهدین و از میلیشیاهای دانشآموزی بوده است. در همان یکی دو روز اول ویژگی اصلیش را میشد تشخیص داد: آذر روستایی با آرامش و سکون بیگانه بود.
هر روز او را برای باز جویی میبردند و با پاهای خون آلود برمیگرداندند. وقتی بهسلول برمیگشت انگار نه انگار که از روی تخت شکنجه آمده است، تازه شروع میکرد بهرسیدگی و دلداری دادن دیگران. ابتدا روی زانوهایش راه میرفت و خود را از این طرف بهآن طرف اتاق میرساند تا کمکی بهیک مجروح و شکنجهشده دیگر بکند. اما یکی دوساعت بعد بلند میشد و بدون اینکه خم بهابرو بیاورد روی پاهایش، اگر چه بهسختی راه میرفت و از بقیه پرستاری میکرد.
یک روز که از بازجویی برگشته بود، وقتی با تعجب نگاهش میکردم از خودم میپرسیدم مگر کجای بدنش دیگر از زخم شکنجه سالم مانده است که این اندازه جسور و بیپرواست. انگار حرفم را خوانده باشد با خنده آشنایی که در عین شادابی، آرامش عمیقی داشت، درحالیکه با انگشت بهقلبش اشاره میکرد، آهسته در گوشم گفت:
اینجا چیزی هست که دست هیچکس بهآن نمیرسد. چون فقط جای مسعود است. تا وقتی که هر مجاهدی زنده است، پشت و پناه اوست و وقتی شهید شد، بال در میآورد و در قلبهای جدیدی که از این خون سبز میشوند، تکثیر میشود.
به نظر میرسید که در سلول وضع من از سایرین بدتر است. بهخصوص وقتی که چند روز بعد از عمل جراحی، مرا برای بازجویی برده بودند، بهحال اغماء افتاده بودم و در همان حال بهسلول برگرداندند. آن روز بازجو با پوتین لگدی بهدهنم زده بود که دوتا ازدندان هایم شکسته بود و فکم درد شدیدی داشت که تا مدتی نمیتوانستم دهانم را باز کنم. آذر شبها کنارم مینشست و دانههای خرما را تاجاییکه میشد در آب نرم میکرد و در دهانم میگذاشت.
مدتی بعد از رسیدنم بهبند۳۱۱، یک شب مرا برای بازجویی صدا زدند و باز بهحالت اغماء بهسلول برگرداندند، وقتی بههوش آمدم از بچهها شنیدم که همان شب، آذر و تعدادی دیگر از بچهها را صدا زده بودند که با همه وسایلشان بروند. کاملاًً مشخص بوده که آنها را برای اعدام میبرند. سایر بچهها برایم تعریف کردند که آذر بالای سرم آمده بود تا بامن خداحافظی کند و هرچه کرده بود من بههوش نیامده بودم. او مدام تکرار میکرده است که چشمهایت را باز کن من دارم میروم و میخواهم با تو خداحافظی کنم وقتی از بههوش آمدن من ناامید شده بود بهبچهها سفارش کرده بود که مراقب من باشند و بهجای او از من خداحافظی کنند.
صبح روز بعد از میان کسانیکه همراه آذر بهپای جوخه اعدام برده شده بودند یک نفر برگشته بود. او مدام در سلول قدم میزد و بیقرار بود. زیرلب با خودش حرف هایی را زمزمه میکرد. هرازگاهی با خشم و عصبانیت، پیدرپی تکرار میکرد: مرگ برخمینی .
چند ساعتی با همین وضع گذشت. من نمیدانستم که او را از چه ساعتی بهسلول ما آوردهاند، حوالی عصر همان روز بهسراغم آمد و کنارم نشست و داستان شب پیش و آن چه را برآذر گذشته بود حکایت کرد. معلوم شد که او را برای ترساندن و اجرای اعدام مصنوعی همراه با اعدام حقیقی سایرین برده بودند.
پیش از صحبت های او، من صحنههای فجیع شکنجه بسیار دیده و شنیده بودم، ولی وقتی او صحبت میکرد، کلماتش تمام سلولهایم را میلرزاند و احساس میکردم که نفرت تمام رگهایم را بهمرز انفجار میرساند.
میگفت: همه ما را بهاتاق وصیتنامه بردند. تعداد بچهها زیاد بود. اعم از خواهر و برادر، همگی با دست های دست بند زده و پاهای شکنجهشده و خون آلود، تعداد آنقدر زیاد بود که غیر از اتاق وصیت نامه در راهرو هم نشسته بودند.
ناگهان ۵یا ۶نفر ازبازجوها سراغ آذر آمدند و او را از میان ما بیرون کشیدند و بهیکی از اتاقهایی که در همان راهرو بود بردند. چند لحظه بعد صدای فریادهای آذر بلند شد او از دستشان فرار کرده و از اتاق بیرون آمده بود. وحشیانه دنبالش میدویدند و لباس هایش را از تنش در میآوردند. برادرانی که با دست و پای بسته در راهرو شاهد این صحنههای رذیلانه بودند از خشم و عصبانیت فریاد میکشیدند و بعضیها سرشان را بهدیوار میکوبیدند. جنایتکاران عمد داشتند تا این جنایت و تجاوز رذیلانه را در مقابل چشمان تعدادی از زندانیان انجام دهند و خمینی را در چهره حقیقیش بهآنها بشناسانند
در چنین فضایی بود که ما را از اتاق وصیتنامه و راهرو کنار آن پشت سرهم برای اعدام میبردند. حدود ساعت ۳صبح بود که صدای شعار دادنهای آذر را شنیدم که بیوقفه شعار میداد مرگ برخمینی، درود بررجوی . لحظاتی بعد صدایش باصدای سایر بچهها در هم آمیخت و با رگبارهای پیاپی مسلسها فرونشست.
در آن فضای پر از بهت و حیرت و انتظار اعدام شدن، چشم بندم را باز کردند و در مقابل چشمانم بهیکایک بچهها تیر خلاص زدند. درست در پای تیرک وسطی از صف طولانی تیرکها، پیکر بیجان آذر روستایی بی هیچ تنپوشی غرقه در خون بود.
این صحنه،قدرت تکلم و هر واکنشی را از من سلب کرده بود. دوباره چشمانم را بستند و مرا از تیرک اعدام جدا کردند. وقتی بهپایین تپههای اوین رسیدیم، انگار میخواستند مطمئن شوند که آن چه دیدهام خواب و خیال نبوده است. دوباره چشم بندم را برداشتند و در مقابلم تلی از دمپاییهای خونآلود روی هم انباشته بود .
شاهد این صحنه را مدتی بعد از سلول ما بردند و دیگر از او خبری نیافتیم۱. تا سه سال بعد که در زندان بودم، میلیشیای ۱۵سالهیی بهنام آذر روستایی و آن شب سخت و سنگین و فراموشیناپذیر، مونس و همدم تمام شبها و روزهایم بود. در یکی از مواقعی که برای چهارمین عمل جراحی مرا از اوین بهبیمارستانی برده بودند، توانستم با کمک مردم از دستشان فرار کنم و خودم را بهپایگاه های مجاهدین در منطقه مرزی برسانم.
در این سال ها، خاطره آذر و بسیاری از شهیدان دیگر، هرگز مرا آرام نگذاشته است. وقتی بهآن روزها فکر میکنم، در تمام لحظه هایی که در زندان ها گذشته و میگذرد؛ زندگی در توفندهترین ضربانش تنها با نام مسعود در زندان ها جریان داشته است. در همه دست های زنجیر شده، گلوهای پاره شده و پاهای خونین و تخت های شکنجه قهرمانان ما در برابر هر شقاوتی پرچم عشق بهمسعود و نام پاک او را برافراشتند.
۲۶ سال است بیپرده میگویند نابودشان کردیم و میخواهیم نسلشان را براندازیم. اما بهقول مسعود که بسیار پیش از آنها گفته بود: بیچاره شب پرستان، با نسل ایمان و با سلاله خورشید چه خواهند کرد؟
بهیقین هیچکس بهاندازه مسعود خمینی را نشناخته بود و هم اوست که بیش از همه بهپاکبازی و مقاومت نسلی که پرورده است ایمان دارد.
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید