زندگینامه شهید
زندانی زمان شاه: ۱۳۵۱ / کمیته زندان قصر و زندان اوین در تهران / ۶سال
نحوه شهادت: تیرباران
سیدمحمدرضا سعادتی در سال۱۳۲۳ در شیراز بدنیا آمد. بعد از پشت سر گذراندن دبستان و دبیرستان با رتبه دوم و بورسیه ویژه وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شد و در سال۱۳۴۵ در رشته مهندسی برق فارغالتحصیل شد. بهعنوان سپاه ترویج و آبادانی در ایلام سربازیش را گذراند. در سال۴۷ به استخدام ذوب آهن اصفهان در آمد. یکسال بعد به دایره ستاد نیروی هوایی منتقل شد و ۲.۵سال در آنجا به کار پرداخت. همزمان با برادران جلالزاده از جمله حمید با مهدی رضایی آشنا گردید.
مجاهد قهرمان شهید محمدرضا سعادتی، همرزم مجاهد قهرمان گل سرخ انقلاب مهدی رضائی، در سالهایی که دیکتاتوری سرسپردهٔ شاه جنایتکار در همه جا بیداد میکرد نبرد خود را در صفوف مجاهدین آغاز کرد و پس از مدتها فعالیت در سال۵۱ به اسارت ساواک جهنمی شاه درآمد.
سید تا چند ماه ناپدید بود و در شکنجهگاههای مختلف شاه جابهجا میشد.
هر بار او را بر سر پیکر مجاهدی میبردند و یا از او رد دیگران را میخواستند و وقتی چیزی دستگیرشان نمیشد به ضربات شلاق و کابل بر پاها و پشت سید ادامه میدادند. پشت وی را سوزاندند بهنحوی که تا مدتها نمیتوانست راه برود و بر شکم و سینه روی زمین دراز میکشید.
ساواک جهنمی شاه انواع شکنجهها را روی سید امتحان کرد تا لبان راز دارش که داستانها در سینه داشت را باز کند.
سرانجام سید هم مانند بسیاری از مجاهدین دوران بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشتسر گذاشت و در بیدادگاه شاه خائن به حبس ابد محکوم شد.
او در طول دوران شش سالهٔ اسارت خود و گذر از کوران مبارزه با جریانهای اپورتونیستی چپنما و راست ارتجاعی و دل سپردن به راه و آرمان سازمان که برادر مسعود در آن سالهای تیره و تار آن را از گزند هر انحرافی حفظ کرد، به مجاهدت خود ادامه داد و در کسوت یک مسئول همهجانبه در آمد.
وی مشخصاً در جریان ضربه اپورتونیستهای چپنما با طرحی که ریخته شد از جانب برادر مسعود راهی زندان قصر شد و توانست با آموزشهایی که گرفته بود، جریان اصیل و انقلابی مجاهدین خلق را در این زندان در برابر سایر جریانهای انحرافی برپا کند.
سعادتی قهرمان مانند سایر مجاهدان در سال۵۷ بهدست توانای خلق از زندان بیرون آمد و با توانی صد چندان به فعالیتهای مجاهدی خود ادامه داد.
اما مدتی نگذشت که سید توسط ارتجاع حاکم با اتهام جاسوسی برای روسیه دستگیر شد. اتهامی که یکی از حلقات توطئه علیه سازمان مجاهدین خلق بود که ارتجاع حاکم آن را مانع پیشروی خود میدید.
ارتجاع هار و فاسد خمینی، پس از دستگیری سعادتی از هیچ جنایت و دنائتی فروگذار نکرد و با تمامی توان تبلیغاتی خود (روزنامه و رادیو تلویزیون) بهسوی مجاهدین یورش آورد. از سوی دیگر سعادتی قهرمان با اعتصابغذای ۵۰روزهای خود که یکی از طولانیترین اعتصاب غذاها بود به افشای ارتجاع پرداخت و تودههای مردم به حمایت از این زندانی دو نظام پرداختند و طی تظاهراتی که بیش از صد هزار نفر در آن شرکت کردند با خروش "وای به روزی که شود آشکار، نقش تو ای مرتجع جیرهخوار"و"سعادتی قهرمان آزاد باید گردد" خیابانهای تهران را به لرزه انداختند. مبارزهٔ سعادتی با ارتجاع که در حقیقت گوشهیی از نبرد بیامان مجاهدین با ارتجاع بود در اولین روزهای حاکمیت ارتجاع نقش بسیار مؤثری را در افشای ماهیت خمینی ایفا کرد و هیچ چیز اعم از شلاق و شکنجه و تهدید به اعدام نتوانست سعادتی را از مبارزهٔ اصولی و قاطع خود باز دارد. این مبارزات و فعالیتهای بیدریغ سازمان و حمایت خلق و پدر طالقانی و نیروهای ترقیخواه در سطح جهان سرانجام ارتجاع را به موضعی تدافعی و زبونانه انداخت و تا آنجا که دولت موقت رژیم نیز مجبور شد در مقابل افکار عمومی داخلی و بینالمللی از خود سلب مسئولیت کند و بدینترتیب، ماجرای سعادتی قهرمان با پیروزی سیاسی او و سازمان مجاهدین از یکسو و شکست رسوای ارتجاع موقتاً فروکش کرد. تا اینکه در جریان یک دادگاه فرمایشی سعادتی به ۱۰سال محکوم گردید.
اما از آنجا که ارتجاع خونآشام پس از سی خرداد کمر به کشتار مجاهدین بسته بود، سرانجام در تاریخ چهارم مردادماه سال۶۰، سعادتی قهرمان را که در برابر رژیم خمینی سر فرود نیآورده بود، روانهٔ میدان تیرباران نمود و بدینگونه او قهرمانانه بهشهادت رسید.
پس از شهادت سعادتی، ارتجاع با جعل وصیتنامه سعی کرد مشی مسلحانه مجاهدین را زیر علامت سؤال ببرد ولی انبوه تناقضات و مسائلی که در این وصیتنامهٔ مجعول وجود داشت دیگر بار جز به رسوایی بیشتر ارتجاع نیانجامید. بهویژه که انبوه زندانیان اوین تا آخرین لحظات شاهد دلاوریهای سعادتی در رابطه با پای فشردن بر نقطه نظرات سازمان در تمام جوانب بودند.
بخشی از یک نامه شهید قهرمان سعادتی که از زندان اوین به خارج از زندان فرستاده بود گویای همه حقایق است.
«… وقتی که چشمانداز آینده برای ما روشن باشد، وقتی به اصالت خود و به اصالت مکتب خویش معتقدیم و ماهیت تمامی جریانهای ارتجاعی را و سرنوشتشان را میشناسیم، دیگر چه باک؟ بهقول برادرمان "چه کسی میتواند از جهاد یک مجاهد جلوگیری کند؟" تمامی نیروهای جهان بسیج شوند، نمیتوانند ارادهی یک مجاهد را برای ایستادن و یا برگشتن از راهی که در پیش گرفته است، بشکنند. بگذار ارتجاع آخرین تلاش خود را هم در این اوضاع درهم و برهم بکند، بگذار که در برخوردها و دسائس ارتجاع، برادرانی را از دست بدهیم و شهدایی داشته باشیم. ولی باید مطمئن باشیم که نفرین ابدی را در تاریخ برای خویش تدارک میبیند. من از خدا آرزوی سلامت کامل برای برادران، برای پیش گرفتن صبر انقلابی و عملکرد هوشیارانه دارم، پیروزی از آن شماست».
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org
خاطرات
خاطرهای از یکی از زندانیان:
یک روز در اواخر خرداد سال۶۰ بهخاطر مریضی به بهداری زندان اوین همراه با زندانبانمان بختیاری رفتم. آنموقعها زدن چشمبند معمول نبود. ماکه از بچههای قدیمی بودیم و کاملاً به محوطه زندان تقریباً آشنایی داشتیم همه جا بدون چشمبند میرفتیم. روز خرداد گرمی بود. اوضاع زندان بهنظر آشفته میآمد ولی ما خبر نداشتیم که در خارج از زندان چه میگذرد. در آن دوره ما زندانیان قدیمیتر کاملاً از شنیدن هر گونه خبری محضور بودیم. سه چهار ماهی بود که به بند ۳۱۱ منتقلمان کرده بودند...
بهرحال به بهداری رفتیم و همانطور که من در راهرو نشسته بودم و منتظر دیدن دکتر شیخ بودم. یکهو چند مرد را آوردند و آنها روبهروی من نشستند. سرم را بالا کردم و یکهو سعادتی را دیدم. از بچههای دیگر شنیده بودم که او را دیده بودند. دیدنش افتخاری بود اگر میدیدش. آخر او سمبل مقاومت و صبوری بود. بیگناه به زندان افتاده بود و قربانی بازیهای کثیف خمینی و بهشتی و رفسنجانی شده بود. معلوم بود که میشناختمش. کلی در بهار و تابستان ۵۸ جلوی دادگستری و خانه رضاییها و خانه پدر طالقانی براش به تظاهرات رفته بودم.
وقتی سعادتی را دیدم یکهو از خوشحالی و هیجان خندیدم و بهش نگاه کردم. فهمید که شناختمش بلافاصله علامت پیروزی با دو تا انگشتم برای ویکتوری نشون دادم. خندهاش گرفت و بهم لبخند زد و سرش را تکون داد. پسرهای دیگه هم همراهش بودند بهش نگاه کردند و خندیدند. احساس بسیار خوبی بود. همه این حرفها چند دقیقه بیشتر نشد. یکهو بختیاری سر و کلهاش پیدا شد و مثل همیشه شروع به بد و بیراه گفتن کرد و گفت چی شد که میخندی و بعد محکم با کفشش زد روی پام. زندانبان سعادتی هم اومد و گفت پاشو پاشو اینجا دوباره شلوغ کردی.
چند هفته بعد: بعد از ۳۰خرداد و شروع روزهای تار و تاریک و کشتارها و شکنجهها. وقتی که در سلول ما سه روز سه روز حتی برای رفتن به دستشویی و شستن ظرف و تمیز کاری باز نمیشد. در سلولهایی که زیرش نانوایی بود و از گرمای زیاد نمیشد حتی نفس کشید. یک شب برای ما بستنی لیوانی آوردند. همه ما که اونموقع ۶ نفری میشدیم فهمیدیم یک چیزی شده اما نمیدونستیم چی شده. دست به بستنیها نزدیم چون میدونسیتم بیدلیل نیست. در بند ۳۱۱ دفتر و خوابگاه زندانبانها درست ما بین سلولها بود. بچههای سلول بغل دفتر از حرفهاشون شنیدند که این بستنی بهخاطر اعدام سعادتی است. بچهها از طریق مورس سلول به سلول به همدیگر خبر دادند که جریان بستنی چیست.
وقتی خبر به ما رسید ما میدونستیم که کار درستی کردیم که بستنی را نخوردیم اما از دست دادن سعادتی درد دیگری بود.
خیلی سخت بود سعادتی بیگناه اعدام شده بود. در حقیقت لاجوردی انتقام خودش رو گرفته بود. و اون جانور مهیب حالا میخواست با بستنی دادن به ما یک انتقام دیگه هم بگیره. یادم هست که وقتی زندانبانمان روز بعد در را باز کردو با لیوانهای بستنی آب شده ما روبهرو شد شروع به فحش و بد و بیراه کرد از حرفهاش معلوم بود که با بستنی آب شدههای سلولهای دیگه هم روبهرو شده. نمیفهمید که ما همه با هم یکدل و یکی هستیم.
اما درعینحال این شهادت یک دل گرمی بود چون یک خانواده در حال شکل گرفتن بود و آن خانواده مقاومت بود همه ما متعلق به یک فامیل بودیم. آنهم خانواده مقاومت که از بالاترین اعضا تا کوچکترین هوادار و حامی همه یکی بودیم و فرقی بینمان نبود. همه با هم بها میدادیم. بله او با همان صبر و متانتش به ما درس مقاومت و استقامت و بردباری و بها دادن با جان و دل را داد. یادش همیشه گرامی است.
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید