زندگینامه شهید
دکتر شفایی علاوهبرشناختهشدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، بهخاطر روحیهیی که در زندان داشت بهطور مضاعف مورد احترام بچهها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را که بهخیاطخانه معروف بود، بهزندانیان سیاسی اختصاص داده بودند که هنوز محاکمه نشده بودند. در آنجا دکتر شفایی، بهوسیله رفتارش و حتی نحوه حرفزدنش با عوامل رژیم نشان میداد که مرعوب فضای ترس و وحشتی که آنها میخواهند حاکم کنند، نشده و کاملاً اعتماد بهنفس خود را حفظ کرده است.
در یکی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یک بعدازظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع کرده بودیم که سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شکنجهگران زندان که چهره بسیار کریه و وحشتناکش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام کردند که این افراد برای رفتن بهدادگاه آماده شوند. خواندن اسامی که شروع شد بچهها فهمیدند که فضا غیرعادی است. همه دست از غذا کشیدند و بهاحترام آنهایی که برای دادگاه میرفتند بهپاخاستند. دکتر شفایی در شمار اولین کسانی بود که نامش خوانده شد. تعداد اسامی از ۵۰ هم گذشت و بهیا ۵۸نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از ۶۰نفر هم گذشت. از جلو صفی که تشکیل شده بود، دکتر شفایی و یک زندانی دیگر را بیرون کشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچهها نگذشته بود که بهجز دکتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد که درواقع محاکمهیی در کار نبوده، از هر کس پرسیده بودند که رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاکمه ۶۰نفر کمی بیش از یکساعت طول کشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره بهبند آمدند و اسامی را خواندند. اینبار مشخص بود که همه را برای اعدام میبرند. هرکس که اسمش خوانده میشد. با صدای بلند فریاد میزد حاضر، حاضر! و بهسرعت وسایلش را جمع میکرد و در صف میایستاد. یکی از بچهها که کاملاًً آماده بود، بهمحض اینکه اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالیکه صف طولانی بچهها برای خروج از سالن آماده شده بود، یکی از زندانیان که لکنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار میرود بهمشهد. صدا و لحن او همه را تحتتأثیر قرارداد و سکوت سنگینی که فضای زندان را فراگرفته بود، شکست و بلافاصله همگی بهسوی بچهها رفتیم و یکایک آنها را در آغوش کشیدیم و با آنها وداع کردیم. اکنون بیستسال از آن روز خونبار و تلخ و دردناک میگذرد و من هربار که همرزمانم را میبینم که در هر سرفصل و مرحلهیی در برابر رهبری پاکبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای بهعهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تکرار میکنند، صحنه روز ۵مهر۱۳۶۰ در زندان اصفهان در ذهنم تکرار میشود. چهره قهرمانانی که «با افتخار» بهسوی چوبههای دار میرفتند، با چهره دلاورانی که امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأکید میکنند درهم میآمیزد» (از خاطرات یک رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان). از میان این قهرمانان پاکباز که در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰ تیرباران شدند، ۳تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند.
خانوادهیی که با تقدیم ۶شهید، یکی از برجستهترین حماسههای مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیکتاتوری ارتجاعی خونآشام خمینی است. دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفهسلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند ۱۶ساله آنان را در برابرشان شکنجه کردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را بهسازش و تسلیم بکشانند، اما در برابرشان بهزانو درآمدند و در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند ۱۶سالهاش، در کنار بیش از ۵۰مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سالبهدست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلیپروانه نیز در روز ۱۹اردیبهشت سال، در جریان یک درگیری مسلحانه با عوامل دشمن بهشهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دکتر مرتضی شفایی «وقتی که زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بتپرستی است» ماه رمضان سال۶۰ بود که ما را بهزندان سپاه در خیابان کمالاسماعیل منتقل کردند. آنقدر زندانی داشتند که دچار کمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود.
و دستهای همه را بسته بودند. شلاقزدن و شکنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام میشد. دکتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در کنار ما نشسته بود.
سردژخیم معروف اصفهان بهنام اسدالله ـ معروف بهاصغر نارنجی یا اصغر ساطعـ در طول روز بارها بهسراغ بچهها میآمد و آنها را برای شلاقزدن و بازجویی میبرد. اما خانوادهها، یعنی کسانیکه چندنفر از یک خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دکتر شفایی از آنجمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان میکرد و میگفت: «بیایید میخواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را بهزیر شلاق میکشید.
ما همیشه نگران بودیم که مبادا دکتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شکنجهها بهشهادت برسد. یکبار که دکتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دکتر چکار کردند؟
در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فکر میکنند من دردم میآید، درحالیکه با این کارشان تازه گرم میشوم تا فراموش نکنم که کجا هستم و در دست چه کسانی اسیرم».
(از خاطرات یک زندانی از بند رسته)
دکتر مرتضی شفایی در سال1310 در اصفهان بهدنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان بهمدت 5سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجانغربی بهسر برد.
در بازگشت از مأموریت 5سالهاش در روستاهای غرب کشور، کمک بهمحرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او بهمن یاد داد که بسیار بیشتر از کمک بهدرس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی که بهفقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم. احساس میکردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست. از وقتی دکتر شفایی را شناختم، او در حلوفصل این مشکلات پشتوپناهم بود. یکبار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید، تصور کردم، آن زن بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. بهآن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و باشرمندگی عذرخواهی میکرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست».
خواهر مجاهد زهرهشفایی درباره پدرش نوشته است:او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که بهآدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که بهافراد مستمند میکرد برای معاینه و درمان رأیگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال55، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم بهکمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد توصیه کرده بود، اختصاص میداد.
در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین بههمکاری با امداد مجاهدین پرداخت. از مدافعان فعال مواضع سازمان بود و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، فشارهای مرتجعان روی او خیلی زیاد بود.
بعد از آنکه ستاد رسمی و علنی سازمان در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، پدر خانهاش را در اختیار سازمان گذاشت، که تا چند ماه، محل مراجعه هواداران سازمان بود.
بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که وجود داشت، از اینکه تظاهرات 12اردیبهشت سال60 از مقابل خانه او برگزار شود، استقبال کرد. در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید دستگیری خودش و آتشزدن خانه را یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن، لازم نیست که حتماً «لات» و «عزی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است!
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30خرداد60 و بهپایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر شفایی نیز بهمیدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30خرداد، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد، اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و برعهد و پیمانش با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام پای فشرد. تا چندماه پس از شهادت دکتر شفایی مردم در هر فرصتی ازجمله در مغازهها و تاکسیهای شهر از کمکهای او بهمردم و ایستادگیش دربرابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا بهرژیم و شخص خمینی لعنت میفرستادند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان بهنام حبیب خلیفهسلطانی ـ که برادر ناتنی همسرشبودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامیکه آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت».
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org