728 x 90

با یاد مجاهد شهید مینا عسگری

مجاهد شهید مینا عسگری
مجاهد شهید مینا عسگری

محل تولد: گلوگاه
شغل: دیپلم
سن: 20
تحصیلات: -
محل شهادت: بهشهر
تاریخ شهادت: 16-9-1360
محل زندان: -

زندگینامه شهید


مینا عسگری در سال ۱۳۴۰ در گلوگاه به دنیا آمد. وی تحصیلات دوران ابتدایی و متوسطه را سپری کرد و موفق به گرفتن دیپلم شد.
در دوران دبیرستان با مسایل سیاسی آشنا شد و با توجه به سوابق سیاسی پدرش، نسبت به جنایات دیکتاتوری سلطنتی و ضدمردمی بودن آن، آگاهی پیدا کرد.
وی در قیام و تظاهرات‌های مردم ایران علیه شاه خائن شرکت فعال داشت و همانجا بود که با سازمان مجاهدین آشنا شد.
پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، به‌عنوان هوادار سازمان در انجمن دانش‌آموزان مسلمان دبیرستان، فعالیتش را در ارتباط با بخش دانش آموزی سازمان شروع کرد.
مینا پس از مدتی در رأس یک واحد میلیشیا در فعالیت‌های مختلف از فروش نشریه تا راه‌اندازی دکه‌های خیابانی برای معرفی نشریات و اهداف سازمان شرکت داشت. هم‌چنین حضور وی در حرکات اعتراضی علیه سیاست سرکوبگرانه ارتجاع حاکم توسط چماقداران چشمگیر بود.
صبوری و متانت همراه با جسارت انقلابی از ویژگی‌های انقلابی مینا بود که در میان همرزمانش به آنها شناخته می‌شد.
پس از تظاهرات بزرگ و مسالمت‌آمیز سازمان در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و سرکوب خونین آن به فرمان خمینی و آغاز مبارزه مسلحانه انقلابی، مینا نیز مانند سایر مجاهدان به زندگی مخفی روی آورد و به فعالیت‌هایش با سازمان ادامه داد.
مینا در اواخر تابستان ۱۳۶۰ در گلوگاه توسط پاسداران جنایتکار خمینی دستگیر شد و سپس به زندان و شکنجه‌گاه بهشهر منتقل گردید.
بازجویان و شکنجه‌گران برای شکستن وی از هیچ فشار و شکنجه و رذالتی فرو گذار نکردند، اما این شیر زن مجاهد خلق بر سر مواضع مجاهدی‌اش ایستاد و در برابر دژخیمان سر خم نکرد.
سرانجام جانیان خمینی، او را در تاریخ ۱۶ آبان ۱۳۶۰در بلبل‌چشمه گلوگاه، تیر باران کردند.
یکی از رزمندگان مجاهد که مدتی شاگرد پدر مینا در کارگاه چوب‌بری وی بوده، در بازنویسی جنایت پاسداران خمینی از زبان پدر، از جمله نوشته است:
«صبح بود ۵ یا ۶ صبح که در خانه را زدند. مادر بچه‌ها که صدای زنگ را نمی‌شنید، من رفتم دم در. چند پاسدار جلوی در بودند. قلبم فرو ریخت. دیگر چه از جان ما می‌خواهند بی‌ناموس‌ها. مینای مرا که بردید زندان، دیگر چه کسی را می‌خواهید؟
پاسداری جلو آمد و گفت: «آقای عسکری شما هستید». بی‌شرمی و قساوت این پاسدار مرا میخکوب کرده بود. «دخترتان را اعدام کردیم برای تحویل جسد با ما بیایید!»
با آنها رفتم. نمی‌دانم چگونه سوار جیپ‌شان شدم یا با چیز دیگر. فقط می‌دانم رفتم؛ ... ... . پشت سر پاسداران به‌راه افتادم. دالانی بود بی‌انتها. نمی‌دانم سردخانه بود یا بیغوله یا شکنجه‌گاه یا... مطمئن بودم که دارم کابوس می‌بینم. چشمانم را چند بار مالیدم تا بیدار شوم فایده نداشت. سرم را به دیوار کوبیدم تا بیدار شوم. پاسداری به جلو هولم داد و به یک‌بار. …
مینای من... دراز کشیده بود روی زمین. خون سینه‌اش خشک شده بود و شتک زده بود روی صورتش... . نمی‌دانم بعد از آن، چه کردم... فقط می‌دانم هنوز از شوک این صحنه در مقابل نگاه ناپاک و درنده پاسداران بیرون نیامده بودم که پاسداری از راه رسید با یک جعبه شیرینی...
سکوت این بار پیرمرد طولانی شد. هاج و واج نگاهش می‌کردم. لرزشی چانه‌اش را فراگرفته بود... . .
آره پاسداری با یک جعبه شیرینی و مقداری پول به من نزدیک شد به‌من تبریک گفت من دامادتم!
هق هق پیرمرد دیگر مجالش نداد و من هم همراهش شروع به‌گریه کردم... . …... دیگر آن روز هیچ چیز نفهمیدم، تنها یادم هست که جسد مینای نازنینم را بردیم به خانه و غسلش دادیم و در این بین شیخ حسن زاهدی که مثل سگی آن روز در شهر ما گلوگاه، پارس می‌کرد، اجازه نداد کسی بر پیکر پاک دخترم نماز بخواند. البته که دخترم به نماز این ناپاکان نیاز نداشت و رفت».

 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

خاطرات


 

 

تصاویر یادگاری


 

 

تصویر مزار شهید


 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/893c7cb6-a5c7-43e1-9ec4-406147704d25"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات