زندگینامه شهید
مجاهد شهید حمید زرگر (زرگری) در سال ۱۳۳۸ در تهران متولد شد. حمید در دوران تحصیل شاگردی درسخوان بود و زمانی که در دبیرستان کیهاننو تهران درس میخواند، با معدل بالایی نفر اول دیپلم رشته ریاضی شد و بهراحتی پا به محیط دانشگاه گذاشت. او در دانشگاه ملی قبول شد. ورود به دانشگاه همزمان با اوجگیری تظاهرات و اعتصابات علیه شاه بود. بعد از مدتی بر اثر اصرار خانواده، حمید مجبور به ترک وطن شده و برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت. در آنجا با خواندن آثار مترقی مذهبی، گرایش مبارزاتی قوی پیدا میکند. بعد از پیروزی انقلاب، دیگر نمیتواند در خارج از کشور بماند و با شوقی وافر به ایران بازمیگردد. حمید پس از بازگشت مجددا در دانشگاه ملی نامنویسی می کند و در آنجا بود که از نزدیک با سازمان آشنا شده و مجذوب اهداف انقلابی آن میگردد.
انتخاب حمید انتخابی آگاهانه و از روی کمال صدق بود. به همین دلیل با پاکبازی تمام وارد فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی خود شد و روند پرشتابی در رشد تشکیلاتی و ارتقا مسئولیتهایش داشت. او از هر امکانی که در اختیار داشت، سود میبرد تا نفر و نیرو برای سازمان جذب کند؛ و همیشه میگفت: «در نبردی که با خمینی داریم، بیشترین نیاز ما به داشتن افراد با ایمان و استوار است». او در نامه به یکی از افراد خانوادهاش در آمریکا نوشت: «وقتی که آدم با مجاهدین است، درست مثل این است که در دوران امام حسین، با کاروان اوست».
در دوران فعالیتهای سیاسی قبل از ۳۰خرداد حمید چند بار با فالانژها درگیر شد. آنها او را شناسایی کرده بودند و هرازگاهی بعد از تعقیب بهشدت کتکش میزدند. یک بار در جریان همین درگیریها دستش شکست و او را به بیمارستان بردند. اما هر بار با شور و اشتیاقی بیشتر به یاران خود میپیوست و به مبارزه علیه ارتجاع هار حاکم ادامه میداد. حمید خانه محل سکونت خود را تبدیل به یک پایگاه فعالیت مقاومت کرده بود، نشستهای چندین نفره انجمن هواداران را در آنجا برگزار میکرد. یکی از همرزمان آن دوران او در این باره نوشته است: «اولین بار که با حمید آشنا شدم، زمانی بود که همه هواداران و فعالان سازمان دورتادور ساختمان بنیاد علوی در خیابان مصدق گردآمده و تحصن کرده بودند. حمید یکی از نفرات انتظامات آنجا بود. او و دیگر دوستانش با حلقهکردن دست خود، دورتادور جمعیت حلقه زده بودند تا کسی وارد صفوف متحصنین نشود.
او بسیار پرشور و قاطع بود. همیشه او را بیدار میدیدم و بهراستی نمیدانستم کی میخوابد؟ چند بار نگران وضعش شدم و از او پرسیدم که چه زمانی میخوابد؟ زیرا هر چه میدیدم، او یا در پست نگهبانی بود یا مشغول بحث و افشاگری. در آخرین روزی که قرار شد ساختمان بنیاد را تحویل دهیم، همه گریه کردیم. حمید با صدای بلند خطاب به فالانژها گفت: ”ممکن است که ساختمان مجاهدین را بگیرید ولی بدانید که محل اصلی مجاهدین در قلبهای ماست و خدا میداند که اگر میخواستند، همه شما باید از روی جنازههای ما عبور میکردید تا به ساختمان و محل آنها میرسیدید“».
در سال ۵۸ حمید ازجمله هواداران عضو انجمن دانشجویان مسلمان بود که بهخاطر صلاحیتهایشان به نهادهای درونی سازمان راه یافتند. حمید به نهاد کارمندی سازمان منتقل شد و تحت مسئولیت مجاهد شهید حیدر نیاکان قرار گرفت. یکی از کسانی که با حمید در این مقطع کار کرده است، درباره حمید نوشته است: «او بسیار پرشور و در عینحال بسیار منطقی و عمیق بود. در نشستهایمان با قاطعیت کار میکرد و بیشتر از هر چیز نسبت به رهبری سازمان و بهطور خاص برادر مسعود حساسیت داشت. او بهراستی عاشق برادر مسعود بود. مسئول ما (حیدر) همیشه میگفت ما باید روحیه میلیشیایی را از حمید بیاموزیم. زیرا او هرکاری را با جان و دل پیش میبرد و پشت هیچ مانعی نمیماند».
بعد از ۳۰خرداد ۶۰ حمید با شوق بیشتر مرحله جدید مبارزهاش با ارتجاع را انتخاب کرد و در برابر فشارهایی که به او وارد میشد تا صف یارانش را ترک کند، با قاطعیت ایستادگی کرد. یک بار با صراحت گفت: «این رژیم سفاک بسیاری از دوستان مرا اعدام کرده است و من چگونه حاضر شوم آنان را فراموش کنم؟ ما سوگند خوردهایم که تا سرنگونی این رژیم ضدبشری از پای ننشینیم». در آن زمان حمید یک مسئول دلسوز بود که با فداکاری تمام مسائل تحتمسئولیت خود را پی میگرفت. برای آنها که خانه و امکاناتشان لو رفته بود، محل استقرار تهیه میکرد و آنها را در جریان آخرین اخبار قرار میداد. یکی دیگر از همرزمان حمید درباره فعالیتهای او در این دوران نوشته است: «آخرین باری که او را دیدم تغییر قیافه داده بود. با شوخی و خنده گفت: ”حالا هیچکس در خیابان مرا نخواهد شناخت“. به او خبر دادم که به بخش دیگری منتقل شدهام. گفت کجا میروی نکند ترا به بخش عملیات جنگل منتقل کردهاند. گفتم خدا کند. گفت پس منتظر باش تا من هم بیایم چون میدانی من عاشق جنگیدن با این آخوندها هستم. باید انتقام خون بچهها را بگیریم و بعد چیزی را اضافه کرد که هیچگاه از یادم نرفته است. او گفت: برادر مسعود به فرانسه رفته و ما خیالمان راحت شده بنابراین دستمان باز است و دمار از روزگار رژیم در میآوریم».
عاقبت حمید دلاور در خرداد ۶۱ توسط مزدوران مورد شناسایی قرار گرفته، دستگیر و بلافاصله به زیر شکنجه برده میشود. هرچند شدت شکنجهها بسیار بود اما دژخیمان هیچگاه موفق به باز کردن دهان او نمیشوند. سینه او اسرار بسیاری از دوستان و آشنایانش را در خود داشت و حمید با مقاومت قهرمانانهاش مانع از رسیدن شکنجهگران به حتی یک مورد از اطلاعات خود شد. حمید قهرمان در همان سال پس از شکنجههای بسیار توسط دژخیمان تیرباران شد.
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید