زندگینامه شهید
علیرضا طاهرلو سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را تا سال سوم نظری ادامه داد.
با شروع قیام مردم ایران علیه حاکمیت فاسد و وابسته سلطنتی در سال ۱۳۵۶، در تظاهراتها، شرکت فعال داشت.
پس از انقلاب ضدسلطنتی با دیدن سیاستهای ارتجاعی و خیانتهای خمینی به آزادی و انقلاب مردم ایران، آرزوهایش برای رهایی مردم ایران را در مجاهدین پیدا کرد و هوادار سازمان گردید و در فعالیتهای تبلیغی و تظاهراتهای اعتراضی علیه سیاستهای سرکوبگرانه حاکمیت ارتجاعی، شرکت داشت.
وی در سال ۱۳۶۰ از طریق یکی از دوستانش به جمعآوری کمک مالی برای سازمان پرداخت و فعالیتهایش را علیه دیکتاتوری آخوندی تشدید کرد.
بهدنبال همین فعالیتها بود که در فروردین سال ۱۳۶۱ توسط پاسداران خمینی دستگیر و روانه شکنجهگاه اوین گردید و مدت نزدیک به ده سال را در زندانهای اوین و گوهردشت و قزلحصار با رنج و سختی بسیار گذراند. سالهای زندان علیرضا بسیار سخت و طاقتفرسا بود. سالهای اعدامهای پس از سی خرداد و پنج مهر، سالهای شکنجههای وحشیانه، سالهای شکنجهگاههای قفس و قبر، سالهای نارنجک انداختن در سلولهای زندانیان، و سالهای قتلعام سیاه ۱۳۶۷. اما علیرضا پس از تحمل همهٔ رنجهای این دورهٔ ۱۰ ساله، و پس از آزادی در روز اول بهمن ۱۳۷۰، باز بیتابانه، بهدنبال وصل و پیوستن به سازمان بود.
او که پس از آزادی، یاد یاران سربهدار ۱۳۶۷، دمی آرامش نمیگذاشت. بهسرعت به زیارت مزار یارانش در بهشت زهرا شتافت. این خاطره را خودش در مصاحبهیی با سیمای آزادی چنین بازگو کرده است:
«شب تا صبح توی خونه خوابم نمیبرد. توی راهروی خونه قدم میزدم. مستمر چهرهٔ بچهها میآمد جلوی چشمم. تصمیم گرفتم صبح برم مزار بچهها رو توی بهشت زهرا بههر قیمت پیدا کنم. آدرس خیلی از قبرهای بچهها را از قبل گرفته بودم. رفتم بهشت زهرا. گشتم مسیر تکتک قبرها را طبق شمارش چک کردم... که رسیدم به مزار پرویز سلیمی. پرویز سلیمی دوستی بود که سالیان سال در زندان با او بودم. به او گفتم یادت میاد صدام کردی گفتی که شرایط سختی در پیش داریم. احتمال دارد رژیم دست بهقتلعام زندانیان بزند. یک شماره تلفن به من دادی و گفتی اگر احیاناً آزاد شدی، از طریق این شماره تلفن وصل بشو به سازمان. … نمیدانم شاید یکساعت دو ساعت قدم میزدم. با تکتک بچهها صحبت میکردم. آمدم از مزار بیرون… وقتی بر میگشتم احساس میکردم، تکتک بچهها از توی قبر اومدن بیرون، با من خداحافظی میکنند. من براشون دست تکون میدادم، میگفتم پیامتون رو برای سازمان میبرم. اگر چه شما لایقتر از من بودین که به سازمان بپیوندید. ولی شاید این بار امانت به دوش من گذاشته شده».
علیرضا سرانجام در فروردین ۱۳۷۲ موفق به خروج از کشور و پیوستن به صفوف ارتش آزادیبخش ملی ایران شد و به آروزیش رسید.
پس از پیوستن و عبور از انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین، این انقلاب را، مسیر سرنگون کردن و راه درمان دردهای مردم دانست و در مطلبی در همین رابطه نوشت:
«آری این بود پایان آرزوهایم یعنی یک مجاهد باشم. طی این سالیان فهمیدم که مجاهدین آدمهای عجیب و غریب و یا اسطورهای نیستند. ما انسانهایی هستیم بسیار معمولی ولی با یک تفاوت، آنهم در داشتن ارادههایی شگرف، ارادهای که میتواند با غول دوران (اندیشه جنسیت) در بیفتد. ارادهای که کوهها را جابهجا میکند. ارادهای که، هر نمیتوان را به باید تبدیل میکند. ارادهای که تسلیم هیچ تعادل قوایی نمیشود. این اراده چیزی نیست جز در دست داشتن سلاحی بهنام انقلاب».
علیرضا پس از آن در مأموریتها و مواضع مختلف به مبارزه خود در صفوف مجاهدین ادامه داد، او در کار و تعهداتی که به وی سپرده میشد، بسیار پیگیر و مسئول بود. بهطور خاص در دوران ۸ ساله پایداری در اشرف، در همه صحنههای رزم مشتاقانه حضور داشت و تمام آزمایشات و سختیهای این دوران را با سرفرازی طی کرد. از جمله فرازی از این پایداری، ایستادگی جانانه وی در صفوف رزمندگان ارتش آزادی در برابر هجوم وحشیانه مزدوران مالکی – خامنهای در ۶ و ۷ مرداد ۱۳۸۸، به اشرف بود.
سرانجام، این مجاهد پاکباز، پس از طی یک زندگی سراسر رنج و پایداری و استقامت، در روز ۱۹ فروردین ۱۳۹۰ در حالیکه در اعتراض به یورش مزدوران مالکی – خامنهای به اشرف و اشغال آن، به میدان رفته بود، در صحنه بر اثر جنایت مزدوران، دچار سوختگی شدید شد. هر چند که پیکر او توسط همرزمانش به بیمارستان منتقل گردید، اما بهدلیل نبودن امکانات لازم پزشکی و کارشکنیهای مزدوران مالکی، در روز ۲۳ فروردین۱۳۹۰ در بیمارستان بعقوبه بهشهادت رسید و به عهد خود وفا کرد.
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید