زندگینامه شهید
عباس بازیارپور، سال ۱۳۲۰ در یک خانواده محروم در دهکهنه برازجان به دنیا آمد.
وی از همان کودکی مناسبات ظالمانه «خانخانی» و «ارباب و رعیتی» را از نزدیک لمس کرد و بهدلیل محرومیت و تأمین هزینههای زندگی، نتوانست به تحصیل بپردازد و به کار کارگری مشغول شد.
عباس بعد از سال ۱۳۵۰ از طریق برادر کوچکترش مجاهد شهید کاظم بازیارپور با مسایل سیاسی آشنا شد و پس از آن از آنجا که سواد نداشت، با گوش دادن نوارهای مختلف سیاسی، انگیزههایش برای پیدا کردن راهی برای مبارزه با مناسبات ظالمانه اجتماعی و اختلاف طبقاتی موجود در جامعه بیش از پیش، صیقل خورد.
وی در مسیر همین تلاشها، در سال ۱۳۵۲-۱۳۵۳ با سازمان مجاهدین آشنا گردید و احساس کرد که گمشدهاش را یافته است.
عباس در قیام مردم ایران علیه نظام سلطنتی در سال ۱۳۵۷ فعالانه شرکت داشت و خانه وی از محلهای اصلی سازماندهی تظاهراتها بود. وی در همان سال یکبار توسط ساواک دستگیر و مورد بازجویی قرار گرفت.
پس از پیروزی انقلاب وی بهعنوان هوادار سازمان در ارتباط با مجاهدین فعالیتش را شروع کرد.
وی با اینکه تا ساعت ۴ بعدازظهر به کارگری ساختمان مشغول بود، بعد از آن در فروش نشریه مجاهد و جمعآوری کمک مالی برای سازمان با تمام توان تلاش میکرد و همواره در پی آن بود که راندمانش را در این زمینهها را بالا ببرد.
عباس در میان همرزمانش به خستگیناپذیری و پیشقدمی در انجام مسئولیتها و شادابی شناخته میشد.
رفتار وی چنان بود که کارگرانی که با عمو عباس همکار بودند بهسرعت جذب سازمان میشدند.
وی قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ چند بار دستگیر و از آنجا که مدرکی علیه وی نداشتند آزاد شد.
پس از تظاهرات بزرگ و مسالمتآمیز سازمان در۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و سرکوب خونین آن به فرمان خمینی ملعون و آغاز مقاومت مسلحانه انقلابی فشار پاسداران رژیم روی عمو عباس بالا گرفت اما بهرغم انواع و اقسام تهدیدها و تطمیعها کاری از پیش نبردند و وی همچنان در مسیر هواداری از سازمان فعال بود.
تا آن که روز ۱۵ تیرماه ۱۳۶۰ پاسداران به خانهاش هجوم بردند که وی بلافاصله اقدام به ترک صحنه از طریق پشتبام کرد، اما از آنجا که خانه در محاصره بود دستگیر و روانه زندان سپاه برازجان گردید.
پس از بازجوییها و شکنجههای اولیه، وی را در اواخر تابستان همان سال به زندان قزلحصار منتقل کردند.
وی که در تشکیلات زندان قرار داشت، از جانب همرزمان مجاهدش با نام صمیمی «عمو عباس» صدا زده میشد.
شدت شکنجههایی که به وی در قزلحصار اعمال کردند باعث شد که بینایی چشمانش بهشدت افت کند.
بهنوشته یکی از همبندیهای وی، در سیزده بدر سال ۱۳۶۲ بچهها را بهعنوان تنبیهی تقریباً ۲۴ ساعت سر پا نگاه داشتند و بعد سری به سری به بند برگرداندند، در این بین «بعضی از نفرات را حاج داوود بهطور خاص در موقعی که میخواست بهبند برگرداند، زده بود. که یکی از آنها عموعباس بود. حاج داوود طبق شیوه خودش با پوتین کار که جلوی آن در زیر روکش پوتین، فلز بود، به ساق پای عمو عباس ضربات زیادی زده بود آنچنانکه وقتی وی به بند برگشت روی پای خودش نمیتوانست بایستد، کینه حاج داوود هم از عموعباس بهخاطر این بود که اولاً فکر میکرد که با این فشارها مرد روستایی و کم سواد و مسنی مثل او باید بهبرد و چون میدید که اینطور نمیشود و علاوه بر آن فهمیده بود که حضور عموعباس با روحیه بالایی که دارد، برای نفرات انگیزاننده است... در جاهای مختلف کینه حیوانی خود را سر او خالی میکرد».
دژخیم حاج داوود همچنین بارها تلاش کرد که وی را با اهرم فرزند و خانواده به تسلیم وادارد و حتی یک بار از وی خواسته بود که تنها بگوید من هوادار نیستم و کاری به کسی ندارم تا آزادش کنند اما عموعباس استوار و مقاوم بر سر مواضع مجاهدیاش ایستاد.
بار دیگر یکی از مأموران دستگاه قضایی رژیم در زندان، تلاش کرد با شیوه بحث و ارشاد، مقاومت وی را در هم بشکند. وی از عمو عباس سؤال کرده بود: «مگر از سازمان چه دیدی که اینقدر از آن دفاع میکنی؟... تو با حرفهایی که میزنی نشان میدهد که آدم صادق و پاکی هستی ولی رهبران شما اینطور نیستند». عمو عباس در جواب گفته بود: «آیا چشمه وقتی در کوهستان جاری میشود پاکتر است یا وقتی که به دشت میرسد». مأمور رژیم که متوجه مقصود عمو عباس نشده بود میگوید: «معلوم است سرچشمه پاکتر است». عمو عباس ادامه داد: «وقتی بهقول خودت ما پاک و صادق هستیم، رهبری ما چقدر باید پاک و پاککننده باشد» که مأمور قضاییه رژیم عصبانی شده و او را با لگد از اتاقش بیرون میاندازد و فوراً دستور میدهد تا او را به انفرادی ببرند.
نهایتاْ عمو عباس در بیدادگاه ضد شرع آخوندی به ۳ سال زندان محکوم گردید.
وی پس از سپری کردن دوران محکومیت و آزادی از زندان مجدداً به سازمان وصل شد و در کار اعزام هواداران برای وصل به نیروهای رزمی سازمان در منطقه مرزی غرب کشور، فعال بود و همراه با اکیپهای آماده اعزام تردد میکرد.
در جریان اعزامی اکیپی از هواداران در سال ۱۳۶۵، توسط پاسداران جنایتکار شناسایی و دستگیر گردید. عموعباس اوج مجاهدت و فداکاری را در این صحنه به نمایش گذاشت، آنجا که متوجه خطر شد و با علامتی که به هواداران داد، آنها را از خطر رهانید و خودش دستگیر شد.
دژخیمان خمینی وی به زندان برازجان منتقل کرده و زیر شدیدترین شکنجهها قرار دادند. اما از آنجا که این مجاهد پاکباز بر مواضع مجاهدی خود ایستاد، در جریان قتلعام زندانیان سر موضع در تابستان ۱۳۶۷ به فرمان خمینی ملعون، همراه با هزاران مجاهد سر موضع دیگر در سراسر ایران سر بدار شد و به کاروان عظیم شهدای مجاهد خلق پیوست.
خاطرات
خاطرات زیادی از عمو عباس توسط همرزمان مجاهدش نوشته شده است که چند مورد آن در زیر میآید:
«روز بعد از شهادت موسی در حیاط بند نشسته بودیم. ضربه مهیب و شکننده بود. به رژیم هم هیچ اعتمادی نداشتیم. آرزویمان را بیان کردیم و گفتیم
دروغ است. ولی عموعباس گفت: "نه! موسی شهید شده است". بعد برایمان سوره کوثر را خواند و تفسیر کرد و آخر سر گفت:"وقتی که مسعود
هست هیچ غمی نیست. کسی که توانست موسی و اشرف را تربیت کند دهها موسی و اشرف دیگر هم تربیت خواهد کرد".
۵سال از این قضیه گذشت. زمستان سال۶۵ آمدیم پاکستان. در یکی از پایگاههای سازمان عمو عباس را دیدم. در مراسم صبحگاه با هم ایستاده بودیم.
گفت "آن روز یادت هست؟"اشارهاش به روز ۱۹بهمن۶۰ بود. بعد به عکس خواهر مریم اشاره کرد و گفت"یادت هست چی گفتم؟ »
اوایل مرداد ۶۲ یکبار لاجوردی به قزلحصارآمد. همه بچههای بند را به حیاط برد و گفت: «از این به بعد شرایط زندان عوض شده است. باید همین الآن
خودتان را تعیینتکلیف کنید. این طرف کارگاه کچویی است و این طرف بند. یا به کارگاه میروید و شرایط زندان را میپذیرید یا چنان بلایی به سرتان
میآورم که به دوران زیر بازجوییتان حسرت بخورید». معنای حرف او مشخص بود. هیچکس هیچ ابهامی نداشت. او به صراحت ازتمام ما میخواست
توبه کنند، لحظه حساسی بود. همه میدانستند که چه چیزی در پیش رو است؟ مهم اولین نفری بود که بلند شود و جّو را بشکند. اولین نفر باید اتهام
خطدهندگی و مقاومت تمام بند را به جان میخرید. چیزی که عواقب بسیار سختی داشت. از انفرادی رفتن تا تحمل شکنجه و فشار.
در این گیر و دار که همه منتظر بودند ببینند چه اتفاقی میافتد یک دفعه عمو عباس مثل شیر بلند شد. پشت سر عمو عباس گروه برازجانیها بلند
شدند و بعد بقیه بچهها. عمو عباس به عمد راهش را طوری انتخاب کرد که از جلو لاجوردی عبور کند. من پشت سر او بودم. وقتی از کنار لاجوردی رد
شدیم عمو عباس برای چند لحظه توقف کرد. با آن چنان کینه و خشمی به لاجوردی نگاه کرد که رنگ از روی او پرید. من با چشم خودم دیدم که وقتی
به عمو عباس و صف مصمم پشت سر او نگاه کرد چگونه درهم شکست و فرو ریخت و روی پله کنار دستش نشست.
در پاکستان که بودیم میدانست قرار است بهزودی به منطقه، نزد پسرش، بروم. در لحظه خداحافظی، وقتی که گرم در آغوشم میفشرد، گفت به
محمد بگو دو دست داری و باید دو سلاح برداری و با خمینی بجنگی.
تصاویر یادگاری
عباس بازیارپور
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org
مزار مجاهد شهید عباس بازیارپور
برای مشاهده محل مزار این شهید اینجا کلیک کنید
محل مزار مجاهدان شهید محمد و عباس بازیارپور