728 x 90

با یاد مجاهد شهید نصرت‌الله چهری

مجاهد شهید  نصرت‌الله چهری
مجاهد شهید نصرت‌الله چهری

محل تولد: -
شغل: کارگر
سن: 17
تحصیلات: -
محل شهادت: کرمانشاه
تاریخ شهادت: 19-5-1360
محل زندان: -

زندگینامه شهید


نصرت‌الله چهری دانش آموز و کارگر پرشورکرمانشاه بودکه در دوران فعالیتهای سیاسی با هم بودیم. با صورت آفتاب سوخته و رنجدیده‌اش، 16-15 ساله می‌نمود. در همان سن‌و‌سال، هم‌زمان هم کارگری می‌کرد و هم درس می‌خواند. یک‌بار از او پرسیدم: نصرت با مجاهدین چگونه آشنا شدی؟گفت: روزی در خیابان کنارگاری خرما فروشی‌ام ایستاده بودم که دیدم یکی از چماقدارهای حزب‌الله به‌خواهری که نشریه مجاهد می‌فروخت، حمله کرد تا نشریه‌هایش را از او بگیرد، اما آن خواهر مقاومت می‌کرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و به‌طرفش رفتم. بعد از این واقعه تازه هنوز هم درست نمی‌دانستم که موضوع چیست و مجاهدین چه می‌گویند، اما چند روز بیشتر دوام نیاوردم و دیگر این مسأله رهایم نکرد، راستش را بخواهی انگار گمشده‌ام را پیدا کرده بودم. نصرت خیلی سریع مبارزه حرفه‌یی را انتخاب کرد و با تمام قوا وارد کار و مبارزه سیاسی شد. او بسیار جسور، شجاع و صریح بود. هروقت پای درگیری و مقاومت در مقابل پاسدار و چماقدار پیش می‌آمد، نصرت جلودار بود. در جنگ و گریز با فالآنژها و چماقداران سپر نیرومند ما بود و در بحث و توضیح و روشنگری و افشاگری، زبان ساده و روشنش، برای مخاطب جذاب و شیرین بود. در زندان کرمانشاه، در دورانی که آخوند فلاحیان حاکم شرع بود، من و نصرت و چندنفر دیگر را برای بازجویی برده بودند و در راهرو نزدیک اتاق فلاحیان دستبند زده روی زمین نشانده بودند. فلاحیان از اتاقش بیرون آمد و آستنیهایش را بالا زد تا از دستشویی جلو اتاقش در راهرو وضو بگیرد. نصرت با صدای بلند و طوری که همه بشنوند پرسید: حاج‌آقا مگر شما نماز هم می‌خوانید!؟ صدای خنده خفیف چند نفر به‌گوش رسید و در راهرو همه زیر‌لب می‌خندیدند. فلاحیان که به‌شدت برافروخته شده بود برای مدتی با خشم و غضب، نصرت را نگاه کرد و انگشتش را به‌علامت سر‌بریدن روی گلویش کشید. اما هیچ واکنشی از نصرت ندید و ناگزیر باصدای بلند گفت: نصرت چهری! نتیجه این کارهایت را خواهی دید! اعدامت می‌کنیم! چند روز بعد از این ماجرا در یکی از اتاقهای‌بندی که تازه درست کرده بودند و به‌بند13معروف بود، حوالی ساعت‌نیمه‌شب، خوابیده بودیم که ناگهان باصدای باز‌شدن شدید در اتاق بیدار شدیم و من بلافاصله نصرت را بالای سرم دیدم. با چهره‌یی مصمم و برافروخته، گفت: الآن فهمیدم که امشب اعدامم می‌کنند. آمدم با تو خداحافظی کنم! من در میان خواب و بیداری، حیرت‌زده نیم‌خیز شدم و درحالی‌که او را می‌بوسیدم از خودم می‌پرسیدم که آخر چگونه این موضوع را باور کنم؟ یعنی فلاحیان با همان نگاه غضبناک تصمیم گرفت که نصرت را اعدام کند؟ واقعیت همین بود و من درحالی‌که بازوهای نصرت را گرفته بودم، پارچه بازوبند و دستمال گردنش را دیدم. این هر‌دو علامت آخرین ساعتهای زندگی یک زندانی محکوم به‌اعدام بود. بازوبند برای این‌که نام فرد را روی آن می‌نوشتند و دستمالی که به‌گردنش بود برای این‌که چشمهایش را در لحظه اعدام ببندند. آخرین کلمات و صدای گرم نصرت در گوشم زنگ می‌زد: سلام مرا به‌همه بچه‌ها برسان!و من گوشم را به‌پنجره چسباندم تا صدای او را موقع اعدام بشنوم. مدت کوتاهی گذشت که صدای فریادهای نصرت شنیده شد. اگرچه واضح نبود، اما با عشق بیکرانی که نصرت به‌مسعود داشت، لازم نبود که من ببینم و بشنوم. از پیش می‌دانستم که او در لحظه اعدام چه خواهد گفت و چه خواهد کرد؟ صدای رگبارها که بلند شد، قهرمان پاکباز دیگری از نسل مسعود به‌خاک افتاد و در روز23مرداد60مجاهد شهید نصرت‌الله چهری، دانش‌آموز و کارگر 17ساله در زندان کرمانشاه تیرباران شد. یادش گرامی باد.

 

خاطرات


 

 

تصاویر یادگاری


 

 

تصویر مزار شهید


یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e7b18f2a-13ed-4a23-89e5-4ae79ba3553b"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات