728 x 90

با یاد مجاهد شهید اسماعیل دادگر

مجاهد شهید اسماعیل دادگر
مجاهد شهید اسماعیل دادگر

محل تولد: خوی
شغل: دانشجوی مهندسی
سن: 23
تحصیلات: -
محل شهادت: اصفهان
تاریخ شهادت: 0-4-1361
محل زندان: -

زندگینامه شهید


اسماعیل دادگر در سال۱۳۳۷ در شهرستان خوی بدنیا آمد. او تا پایان دوره متوسطه را در همین شهر گذراند. اسماعیل به‌طور خاص دوره دبیرستان را با بالاترین نمرات طی کرد و در سال۵۶ در کنکور شرکت کرده و در رشته‌ٔ برق و الکترونیک وارد دانشگاه صنعتی اصفهان شد. او از همان سالِ ورود به دانشگاه با سازمان آشنا شد. در ماههای آخر قیام ۵۷ که دانشگاهها تعطیل شده بود او به شهر خود برگشت و در سازماندهی تظاهراتها نقش جدی و فعال داشت.

در طی چند هفته آخر قبل از پیرزوی انقلاب، ساواک با راه‌انداختن دستجات چماقدار شبها اقدام به حمله به محلات مختلف می‌کرد تا مردم را مرعوب کند. اسماعیل همراه پدرش اقدام به سازماندهی جوانان محله و ایجاد پستهای نگهبانی در ورودیهای محله و نقاط مختلف آن نمود تا با این اقدام ساواک مقابله کند که این موضوع باعث روحیه گرفتن اهالی شده بود و همه‌ٔ محله علاقه‌ٔ شدیدی به اسماعیل پیدا کرده بودند.

پس از پیروزی قیام ، اسماعیل مجدداً به اصفهان برگشت و در فاز سیاسی از مسؤلان تشکیلات اصفهان بود. او هم‌چنین در جریان مقاومت سراسری مسئولیت مختلفی در اصفهان را برعهده داشت. برای رژیم در آن زمان دستگیری وی از اهمیت خاصی برخوردار بود و تمام تلاش خود را در این راستا بکار گرفت.

***

آن شب در یکی از خانه‌های تیمی همراه دوست و همرزمش حسین[۱] نشسته و مشغول صحبت بود. آن دوران، دورانی بود که رژیم هر شب با شناسایی پایگاههای مجاهدین شبانه با تمام قوا به آنها حمله می‌کرد.

حسین گفت: راستی اسماعیل! فکر می‌کنم امشب هر دو باید بیدار بمانیم، چون وضعیت حساس است و باید آماده باشیم تا غافلگیر نشویم. اسماعیل قبول کرده و سپس با هم به گفتگو و شوخی پرداختند. حسین با باخنده مجدداً گفت: راستی اگر همین الآن که ما داریم صحبت می‌کنیم رژیم به ما حمله کرد، چکار کنیم؟ چون جورابهایمان را نپوشیده‌ایم و آماده نیستیم. اسماعیل نیز با شوخی پاسخ داد: من که حرفی ندارم... خوب همین الآن جورابهایمان را میپویشیم. بعد از چند دقیقه دوباره حسین با همان لحن شوخی گفت: ببین اگر همین الآن رژیم حمله کند ما کفش هایمان پایمان نیست و بهتر نیست کفشهایمان را هم بپوشیم. اسماعیل نیز با خنده پاسخ داد: باشد! یعنی می‌خواهی تا صبح با کفش توی اتاق بنشینیم؟... . آن دو مشغول همین شوخیها بودند که ناگهان صدای مهیبی‌ خانه را لرزاند. یک عدد آرپی‌جی به اتاق کناری اصابت کرده بود. بله، ظاهراً حرفهای حسین درست از آب درآمده و خانه توسط دشمن به محاصره درآمده بود. هر دو بلافاصله از جا بلند شدند وضعیت را برآورد کرده و با آتش خود پاسخ دشمن را دادند بعد از دقایقی درگیری مستمر از طریق پشت‌بام خانه که از قبل برای چنین مواقعی چک و طراحی شده بود محاصره را شکافته و از پایگاه عقب‌نشینی کردند. آنها در تاریکی شب از کوچه‌ها و فرعیها چندین کیلومتر دویدند و وارد منطقه‌ٔ دیگری شدند و در کوچه‌ای توقف کردند. خورشید آرام آرام بالا آمده و وضعیت آنها بسیار مشکوک به نظر میامد. پاهایشان یخ کرده بود و هر دو پای برهنه‌شان را کنار خیابان در برف فرو کرده بودند تا دیده نشود. در همان حین خانمی که احتمالاً به قصد خرید از خانه‌اش بیرون آمد روبه‌روی آنها ایستاد و به آنها نگاهی کرد. در آن سال‌ها که مستمراً در خیابان‌ها اخبار درگیریهای مجاهدین به گوش می‌رسید و شهر به نوعی ملتهب بود، حضور دو جوان با لباسهای ساده و مرتب اما با پای برهنه و ایستاده در برف چیزی نبود که توجه عابران را جلب نکند. آن خانم بعد از لحظاتی با حالتی دستپاچه به‌سرعت به خانه‌اش بازگشت. دربهای خانه را باز کرده و با ماشینی از آن خارج شد و درست روبروی آنها توقف کرد و اشاره کرد که سوار شوید. سپس مجدداً با ماشین به سمت خانه رفته و وارده خانه شد و پس از بستن دربها آنها را به سمت اتاق راهنمایی کرد. بخاری را روشن کرد و گفت: من چند دقیقه دیگر برمی‌گردم و باید چند عدد نان بخرم. او چند دقیقه بعد برگشت و برای اسماعیل و حسین صبحانه‌ای آورده و بدون کنجکاوی بیش از حد سؤال کرد: چکار می‌توانم برایتان بکنم؟ اسماعیل از او تشکر کرده و درخواست کرد که برایشان کفش تهیه کند. بعد از گرفتن کفش هر دو را سوار ماشین کردو به خیابانی که می‌خواستند رساند و آنها به سلامت به یکی از پایگاهها بازگشتند.

***

سرانجام بدلیل حساسیت رژیم روی اسماعیل در حین تردد به مبارکه، نیروهای سپاه فلکه ورودی مبارکه را بسته و به‌محض نزدیک شدن ماشین او به فلکه او را به رگبار بستند. اسماعیل که زخمی شده بود با کمپرسی‌ای که روبه‌رویش بود تصادف کرده، ماشینش چپ کرده و بیهوش شد. هنگامی که در بیمارستان بهوش آمد برخی از مقامات رژیم از جمله امام جمعه‌ٔ وقت اصفهان و فرمانده سپاه در استان اصفهان بالای سرش بودند. چرا که آنها از مدتها پیش به‌دنبال اسماعیل بوده و او هراس عجیبی در دل مزدوران ایجاد کرده بود.

اسماعیل در زندان زیر شدیدترین شکنجه‌ها رفته و رژیم که می‌دانست او فرمانده نیمی از استان اصفهان است و اطلاعات زیادی دارد تمامی توان خود را برای به حرف آوردن او بکار بست و از هیچ دنائتی در شکنجه و جنایت کوتاهی نکرد. اما دردناکتر از همه‌ٔ این شکنجه‌ها به اذعان خود او فشارهای روحی بود که رژیم با استفاده از حربه‌ای بر او وارد می‌ساخت. داستان از این قرار بود که اسماعیل قبل از دستگیری مأموریت انتقال برخی از کادرهای اصفهان به برخی شهرهای دیگر و تغییر بعضی از پایگاهها و نقل و انتقال آنها را عهده‌دار بود. اسماعیل بعد از دستگیری برای این‌که وزارت اطلاعات به چنین موضوع پی نبرد و روی آن حساس نشود، سعی کرد وضعیت را عادی نشان دهد برای بچه‌ها زمان بخرد و تا مدتی که بچه‌ها نقل و انتقالها را انجام می‌دهند رژیم را سر بدواند. از اینرو در جریان بازجویی با قول همکاری رژیم را سر قرارهای ساختگی برده و بارها و بارها به این طرف و آن طرف کشاند که البته هر بار وقتی مشخص می‌شد دارد آنها را سر می‌دواند بیشتر تحت شکنجه میرفت.

پس از آن اسماعیل را مستقیماً به زندان سپاه واقع در خیابان سیدعلیخان که قبلاً محل ساواک شاه بود منتقل کرده و زیر شدیدترین شکنجه‌ها می‌برند تا بتوانند اطلاعات او را تخلیه کنند

***

بین روزهای ۱۰ تا ۱۳خرداد ۶۱ بود که از طرف سپاه اصفهان طی تماسی به خانواده‌اش گفته شد که اسماعیل را به تهران آوردیم و می‌توانید برای ملاقات او بیاید. اما پس از مراجعه به ارگانهای مختلف مشخص شد که او به تهران منتقل نشده است. در نهایت مشخص شد که وی در زندان دستگرد اصفهان است.  وقتی پدر وی سراغ اسماعیل را گرفته بود، با وجود این‌که شب قبل به او خبر داده بودند که می‌تواند برای ملاقات بیاید ناگهان با خبر غیرمنتظره‌ای مواجه شد: ”اسماعیل را دیشب اعدام کرده‌ایم و برو از پزشک قانونی جنازه‌ٔ پسرت را تحویل بگیر”. وقتی پدر او به پزشک قانونی مراجعه می‌کند مشخص می‌شود که او هنوز اعدام نشده است.

پدر اسماعیل به زندان دستگرد برگشته و اعتراض می‌کند و پاسدارها مجدداً به او می‌گویند که اسماعیل اعدام نشده و می‌تواند به ملاقات او بیاید.

 

در آخرین ملاقات او به ماردش می‌گفت: تو برای اعدام شدن من داری گریه می‌کنی؟ اولاً من روزی که این مسیر را انتخاب کردم آنرا با همه چیزش انتخاب کردم. از آوارگی و شکنجه‌ گرفته تا شهادت. این مسیر فقط با خون و فدیه و فدا باز خواهد شد. من و همین مجاهدین باید خونش را بدهیم ... ولی آنچه مسلم است این است که در نهایت این ما هستیم که پیروز می‌شویم و در این شکی وجود ندارد. بنابراین مبادا پس از من از خودتان ضعف نشان بدهید و گریه کنید. چون دشمن همین را می‌خواهد. حالا هم گریه نکن. چون این پاسدارها از گریه‌ات خوشحال می‌شوند. سرت را بالا بگیر و به‌خاطر من سربلند باش!

 

 

وصیت نامه مجاهد شهید اسماعیل دادگر (نقل به مضمون)

بسم الله الرحمن الرحیم

زندگی دنیا مانند مار خوش خط و خالی است که ظاهر آن زیبا و فریبنده است و درون آن خطرناک و سمی است

(خطبه‌ای از نهج‌البلاغه)

پدر و مادر عزیزم

من این مسیر را از همان ابتدا با آگاهی کامل انتخاب کرده بودم. البته نه برای این‌که به زندگی راحتی برسم و یا چیزی برای خود به‌دست بیاورم. خدا از آگاهان یک جامعه عهد و پیمان گرفته است که در مقابل سیری ظالم و گرسنگی مظلوم ساکت ننشینند و من نیز به همین دلیل پای گذاشتن در این راه را برگزیدم و به آن افتخار می‌کنم. پس از من به خدا توکل کنید.

 

 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

خاطرات


دو تن از هم‌بندان او خاطره خود از اسماعیل را چنین نقل کردند:

خاطره‌ٔ اول:

ساعت یک نصف شب و در ایام ماه رمضان بود و من داشتم نماز می‌خواندم. اسماعیل بیدار نشسته بود. به او گفتم بلند شد و بگیر بخواب. اسماعیل گفت امشب دیگر فکر نمی‌کنم به خوابیدن بکشد. امشب مسافرم و باید بروم. می‌خواهم وقتی می‌روم روزه باشم. اینطوری صفایش بیشتر است. دقایقی بعد پاسداری وارد شد و به او اشاره کرد و گفت که وسایلت را بردار و بیا. اسماعیل پس از برداشتن اندک وسایلی که داشت (اکثر وسایل و پولهایش را بین بچه‌ها تقسیم کرده بود چون می‌دانست که اعدام می‌شود) سراغ من آمد و باهم روبوسی کرده و همدیگر را در آغوش گرفتیم و با هم عهد و پیمان خود را تجدید کردیم. او به من گفت: اگر زنده بیرون رفتی سلام مرا به مسعود برسان و بگو که من تا به آخر به عهدم با تو وفا کردم.

 

خاطره‌ٔ دوم:

آن شب کارگر سحری بودم. حوالی دو بود که برای کارگری بیدار شده روی تختم نشسته بودم. اسماعیل با چهره‌ٔ خندان سراغم آمد و به آرامی گفت من دارم میروم. باورم نمی‌شد. بغض گلویم را گرفته بود. پرسیدم کجا؟ در حالی‌که با دست به‌صورتش اشاره می‌کرد با خنده گفت: میره بره زیر خاک!

آخر حدود یک ماه قبل از آن یک روز دیدم که اسماعیل حتی در آن شرایط سخت زندان هم هم از نظم و ترتیب فردی کوتاه نمیاید و هر روز صورتش را با دقت اصلاح می‌کند با شوخی به او گفتم: چقدر به خودت میرسی بالاخره یک روز میره زیر خاک دیگه! و جمله‌ای هم که در آخرین لحظات شهادتش به من گفت اشاره به همین حرف بود... با شنیدن حرف او بغض گلویم را گرفت و قلبم فشرده شده بود. او که حالت مرا فهمید با روحیه‌ای بالا گفت: چه خبرته بابا ، بخند که این نامردها از ناراحتی تو صفا نکن و به پاسداری که دنبالش آمده بود اشاره کرد. سپس مرا در آغوش گرفت و گفت از طرف من با همه‌ٔ بچه‌ها خداحافظی کن.

از بند که بیرون می‌رفت با صدای بلند شروع به خواندن ترانه‌ٔ ”بخوان ای همسفر با من کرد“و وقتی پاسدارها او را تهدید کردند، شروع به شعار داد کرد و شعار مرگ بر خمینی درود بر رجوی سرداد که هنگام پایین رفتن از پله‌ها او را هل دادند که از پله‌ها به پایین پرتاب شد.

بعد از شهادت اسماعیل رژیم از طریقی متوجه می‌شود که اسماعیل در حین دستگیری مشغول انجام مأموریت مهمی بوده است و تازه می‌فهمد که رکب خورده و باید اسماعیل را باز هم زنده نگاه می‌داشتند. بعد از این موضوع تمامی کسانی که به‌نحوی با اسماعیل رابطه داشتند را زیر شکنجه می‌برد. 

 

تصاویر یادگاری


 

 

تصویر مزار شهید


 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/44229eff-4d57-49d2-af4d-cbee545f66ae"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات