زندگینامه شهید
خاطرات
محمدرضا حجازی دو سال از پایان محکومیتش میگذشت اما رژیم آزادش نمیکرد،قبل از آغاز قتلعام در زندان شایع شده بود که رژیم میخواهد دست به کشتار زندانیان بزند، محمدرضا از جمله کسانی بود که نظرشان این بود که از خمینی هیچ چیز بعید نیست.
او عشقی بیپایان به برادر مسعود داشت. همیشه میگفت «مجاهدین، فدائیان مسعود هستند».
یکبار یاد خواهرش افتاد و گفت: «راستی خواهرم…» ولی حرفش را زود قطع کرد، بعد در حالیکه میخندید گفت: «همه ما زندانیان فدای یک تار موی مسعود».
روز نهم مرداد صدایش کردند، او به همراه بچههای دیگر آماده رفتن شد و با همه بچهها خداحافظی کرد.
صحنه عجیبی بود چرا که صفی از جوانان دلاور و پاکباز که تا چند ساعت دیگر در میدان تیرباران در خون خود غوطهور میشدند، درآغوش صفی دیگر از اسیران مجاهد که خودشان هم تا چند روز دیگر به کاروان شهیدان خواهند پیوست، لبخندزنان خداحافظی میکردند.
من آخرین کسی بودم که با محمدرضا وداع کردم،در حالیکه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم این دو بیت شعر کلیم کاشانی را خواند:
افسانه حیات دو روزی نبود بیش
آنهم کلیم، با تو بگویم چهسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
یکبار دیگر او را بوسیدم و او با قدمهایی محکم و با چهرهیی گشاده و مطمئن به سوی قتلگاه خود شتافت.
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org