728 x 90

با یاد مجاهد شهید عزیزالله ابراهیمی گودرزی

مجاهد شهید عزيزالله ابراهيمی گودرزی
مجاهد شهید عزيزالله ابراهيمی گودرزی

محل تولد: اشترینان
شغل: دادیار دادستانی گچساران
سن: 30
تحصیلات: لیسانس
محل شهادت: خرم آباد
تاریخ شهادت: 0-5-1367
محل زندان: -

زندگینامه شهید


عزیز در سال۱۳۳۷ در اشترینان از بخشهای بروجرد در یک خانواده فقیر (در یک حیاط که بیشتر به یک کاروانسرا شبیه بود و شامل حدود ۱۰خانواده می‌شد) بدنیا آمد.

او دومین فرزند خانواده بود و از بچگی تابستانها با دیگر بچه‌های همسایه با یک فرغون چوبی به بیابانهای اطراف برای جمع‌آوری هیزم می‌رفت.

وی از ۱۲سالگی یک روز بعد تعطیلی مدارس به همراه پدرش که کارگر ساده ساختمانی و کارگر فصلی بود برای کارگری به تهران می‌رفت و تا روز ۲۹شهریور کار می‌کرد.

عزیز بسیاری تیزهوش بود و هر مطلبی را که یکبار می‌خواند کاملاً به ذهن می‌سپرد در مدرسه همیشه با معدل ۱۹ تا ۲۰ قبول می‌شد، او از دوران دبیرستان وارد دنیای سیاست شد و مطالعاتش سمت و سوی سیاسی به خودش گرفت و بعد از گرفتن دیپلم در دانشکده حقوق مشغول تحصیل شد و در سال۵۸ فارغ‌التحصیل گردید.

او در ضمن این‌که با هواداران سازمان در اشترنیان و بروجرد ارتباط داشت به‌عنوان دادیار شهرستان گچساران استخدام شد. در این سمت بسیاری از هواداران سازمان را که دستگیر می‌شدند آزاد می‌کرد و یا طوری پرونده آنها را تنظیم می‌کرد که مدت کوتاهی زندان باشند.

یکی از فعالیت‌های عزیز فراری دادن ۵ زندانی سیاسی از دادستانی گچساران در سال۶۰ بود. طوری که پس از لو رفتن نقش عزیز در فراری دادن آنها برای دادستانی، بلافاصله گچساران را ترک کرد و به تهران رفت.

او در سال۶۱ ضمن ارتباط با دانشجویان هوادار سازمان برای عادی‌سازی به‌عنوان مسئول آرشیو کیهان

مشغول به کارمی‌شود.

دادستانی گچساران از طریق نفرات وابسته به رژیم در کوی دانشگاه متوجه حضور عزیز در تهران می‌شود و موضوع به را دادستانی اوین اطلاع می‌دهد و توسط پاسداران دستگیر و به اوین منتقل می‌شود.

پس از دستگیری عزیر یک ماه در اوین به حدی تحت شکنجه قرار گرفت که طی چند سال بعد آثار آن به‌صورت چرک کلیه در بدنش باقی ماند.

او پس از مدت کوتاهی به زندان گچساران منتقل شد و چند دور در داستانی این شهر مورد بازجویی قرار گرفت و در جریان یکی از ترددات به داستانی موفق به فرار شد.

اوایل پاییز ۶۲ همراه با یکی از همرزمانش هنگامی که قصد خروج از کشور را داشت در مرز توسط یکی از مزدوران رژیم که خودش را به‌عنوان راه بلد جا زده بود لو رفت و توسط سپاه زاهدان دستگیر شد.

عزیز پس از دستگیری مجدداً به زندان گچساران منتقل و به ۱۰سال زندان محکوم شد، این مجاهد پرشور از سال۶۲ تا زمان قتل‌عام در سال۶۷ به‌دلیل فعالیت‌های انقلابی در زندان و تاثیرگذاری روی سایر زندانیان مبارز و مجاهد از زندانی به زندان دیگر منتقل می‌شد و سرانجام در جریان قتل‌عام زندانیان مجاهد و مبارز در زندان خرم‌آباد سربه‌دار گردید.

 

خاطرات


یکی از مجاهدین که در زندان بروجرد به همراه عزیز ابراهیم بوده است نوشت:

در سال۶۴ بود که عزیز را به زندان بروجرد منتقل کردند که بعد مدتی محاکمه و به یک‌سال نیم حبس محکوم شد که همه می‌خندیدند چون می‌دانستند که واقعی نیست و خودش گفت برای این‌که هیچ چیز را قبول نکرده‌ام جز یک سری موضوعات ساده و یک کلت خراب البته همان موقع گفت که اینها که من را آزاد نخواهند کرد. بعد این‌که یک‌سال نیم حبسش تمام شد او را مجدداً به دادگاه بردند و به او هشت سال و نیم دیگر حکم دادند فقط به این عنوان که بقیه دوستانت نیز ۱۰سال گرفته‌اند پس تو هم باید ده سال حکم بگیری به‌خصوص این‌که عزیز سر آرامی در زندان نداشت و زندانبانها از او عصبانی بودند بعد برگشت از دادگاه گفت نگفتم نمی‌گذارند آزاد شوم

در زندان یکبار عزیز را با چندتا از بچه‌ها در زمستان سرد به اتاقی گوشه حیات بردند که ظرف دو سه روز همه به‌شدت بیمار شدند ولی باین‌حال چندین روز را در آنجا بودند

یک بار پاییز ۶۶ با عزیز برای دندان‌پزشکی رفته بودیم که فقط دو پاسدار همراهمان بودند گفتم عزیز فرصت خوبی است برای فرار که قبول نکرد و گفت تو شش ماه دیگر آزاد می‌شوی و بالاخره مرا قانع کرد. بعد از چند ماه یعنی زمستان ۶۶ به زندان خرم‌آباد منتقل شدیم و آنجا هم من با عزیز یک اتاق بودیم که یک روز به من گفت یادت می‌آید آن‌روز من قبول نکردم فرار کنیم؟ علت این بود که ما می‌خواستیم یک فرار بزرگ انجام دهیم که تو هم به‌علت نزدیکی پایان حکمت جز آن نبودی و برای این‌که فرار جمعی انجام شود فرار تکی ممنوع شده بود. به‌جز برای یک نفر مجاهد شهید مسعود دارابی که وضعیتش خاص بود ولی متأسفانه با جابه‌جایی غافلگیر شدند و در زندان خرم‌آباد چنین امکانی نبود و تقریباً هفت هشت ماه بعد اعدام شدند

عزیز اهل شعر و... بود یکبار از او خواستم یک شعری برایم بگوید بنویسم. او قبول کرد و این شعر را گفت:

شب ز پس دیار غم سرزده را می‌زند

ماه چو شمع بی‌رمق رخنه به چاه می‌زند

غم زدگان ره سپر خسته‌تر از ملازمت

چرخ روان و رهگذر کوبه به گاه می‌زند

مرتعش سرود جان ملتهب از خیال خام

پای به جان ز قهر آن زلف سیاه می‌زند

دخترک خیال من عقده صبر سالها

خاموش سنگ در درون ناله و آه می‌زند

 

خاطره‌ای دیگر:

یکی دیگر از همرزمان عزیز در زندان نوشته است:

دیماه ۵۹ در مسیر شیراز گچساران توسط پست و بازرسی سپاه به‌خاطر همراه داشتن نشریات سازمان دستگیر شدم. بعد از چند روز در بازداشت مرا برای بازجویی به دادستانی گچساران بردند.

در راهرو منتظر بازجویی بودم که یکی صدایم کرد و مرا به اتاق دادیاری برد، وقتی وارد اتاق شدم مجاهد شهید عزیز ابراهیمی در را از داخل قفل کرد و به من گفت راحت باش. من خودم هوادار سازمان هستم می‌خواهم از تو بازجویی کنم، دیشب تا صبح این نشریه ۱۰۸ را که از تو گرفته‌اند خواندم چون این نشریه هنوز به گچساران نرسیده است.

من باور نداشتم و زیاد به حرفهایش گوش نمی‌دادم و روی طرح خودم متمرکز بودم، عزیز گفت سناریوی تو خیلی خوب است و من هم کمک می‌کنم که طرحت را قویتر کنم.

او گفت من سؤالاتم را می‌کنم تو پاسخهایت را بده اگر من نکته‌یی داشتم به آن اضافه می‌کنم و همین کار را کرد. در حین بازجویی برایم چای آورد و می‌خواست به من اطمینان خاطر بدهد که هوادار سازمان است.

در چند روزی که در زندان گچساران بودم متوجه شدم پاسداران از او خوششان نمی‌آید و به و بدو بیراه می‌گفتند که بیانگر این بود که خط سرکوب رژیم و پاسداران با زندانیان و بازداشتیها را نرفته بود.

بعد از چند روز قرار شد مرا نزد حاکم شرع ببرند، در راهرو پشت درب اتاق حاکم شرع نشسته بودم عزیر آمد و گفت وقتی پیش حاکم شرع می‌روی طبق همان سناریوی مشخص شده جواب او را بده و من هم زیر برگه بازجویی‌ها نظرم را نوشته که این فرد اشتباه دستگیر شده است

بعد از ۳۰خرداد سال۶۰ در بهبهان سر کوچه‌مان ایستاده بودم که متوجه عبور عزیز ابراهیمی از مقابل محله‌مان شدم هر دو همدیگر را دیدیم. از او سؤال کردم تو اینجا چکار می‌کنی گفت از اهواز برمی‌گردم و دارم می‌روم گچساران ولی چون آدرس تو را از زمان بازجویی یادم بود گفتم شاید ترا ببینم. او گفت من الآن به تشکیلات سازمان وصل هستم و الآن برای انجام کارهایی به اهواز رفته بودم و در حال برگشت به گچساران هستم.

سال ۶۱ در زندان بهبهان بودم پاسداران آمدند و گفتند وسایلت را جمع کن و بیا، سؤال کردم کجا می‌رویم گفتند گچساران.

وارد سپاه گچساران شدم و مشخص شد به‌خاطر پرونده قبلی است. پاسدار بازجو سؤال کرد تو قبلاً در گچساران دستگیر شده بودی؟ جواب دادم آری.

پرسید چه کسی تو را بازجویی کرد گفتم بله و به عمد اسم حاکم شرع را گفتم که او برایم حکم صادر کرده است.

بعد از چند روز در انفرادی مرا به زندان عمومی منتقل کردند. چند روزی نگذشته بود که درب زندان باز شد و یکی را با سرو کله خونین و شکنجه شده وارد شد وقتی به چهرهٔ او دقت کردم متوجه شدم عزیز است و این سؤال برایم پیش آمد که چرا با این وضعیت در زندان است.

او وقتی مرا دید ابتدا به روی خودش نیاورد، برایش الزامات استراحت تهیه کردم، شب‌هنگام استراحت به او گفتم نزد من بخوابد، عزیز یواشکی این جمله را که من روی دیوار سلول انفرادی نوشته بودم به من یادآوری کرد «مرا از بهبهان آورد‌ه‌اند و خودم هم نمی‌دانم چرا». به او گفتم تو این جمله را کجا دیدی گفت در انفرادی دیدم فهمیدم تو اینجا هستی.

از او سؤال کردم چرا به زندان افتاده‌ای گفت داشتیم از مرز خارج می‌شدیم که قاچاقی مزدور به ما خیانت کرد و دست ما را در دست سپاه گذاشت و حالا اینجا هستم.

در زندان گچساران تعدادی از زندانیان عادی بودند که عزیز از آنها بازجویی کرده بود، چند روز نگذشته با عزیز چفت شدند و فهمیدند که عزیز رژیمی نیست.

عزیز ذهن بسیار قوی و هوش سرشاری داشت و با زندانیان سیاسی و عادی رابطه‌ای صمیمی برقرار می‌کرد و از این بابت زندانیان سیاسی و عادی با او رابطه صمیمی برقرار می‌کردند.

 

 

تصاویر یادگاری


 

 

تصویر مزار شهید


 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/5eafe4a8-f99a-42e9-8b1b-94d6b9fa22fa"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات