زندگینامه شهید
خانواده مجاهد شهید حمیدرضا خوانساری اهل همدان بودند که از این شهر به تهران مهاجرت کرده و در گود عربها ساکن شدند.
حمیدرضا سومین فرزند خانواده بود که از هفت سالگی برای تأمین مخارج تحصیلی خود کار میکرد، کارهایی نظیر شاگردی گاراژ، واکسی و هرکار دیگری که امکان انجام آن برایش وجود داشت.
این شهید مجاهد خلق پس از انقلاب ضدسلطنتی در بهمنماه سال۵۷ به مجاهدین پیوست، و در جنوب شهر تهران، نشریهها و اعلامیههای سازمان مجاهدین را بین مردم پخش میکرد، و در مراکز تبلیغاتی خیابانی میلیشیاهای مجاهد خلق نیزمواضع سازمان را برای مردمی که به آن مراکز مراجعه میکردند و برای مردم عابر در خیابانها تشریح میکرد.
او در صف مقدم میلیشاهایی بود که در هنگام حمله اوباشان و چماقداران خمینی به ستاد مجاهدین از ستاد محافظت میکردند، و در برابر چماق و زنجیر و مشت و لگد چماقداران خمینی مقاومت میکردند.
رضا در دوران فعالیت سیاسی سازمان علیه رژیم خمینی در ارتباط با سازمان بود و پس از ۳۰خرداد نیز این ارتباط را ادامه داد، که سرانجام در نیمهشب ۱۸ آبانماه سال۶۰ پس از یک درگیری نابرابر همراه با همسرش دستگیر و به زیرشکنجه کشیده شدند.
دژخیمان حمیدرضا و همسرش را جلو چشم یکدیگر شکنجه میکردند، اما این شهید قهرمان در مقابل این شکنجهها سرفرازانه مقاومت میکرد. وی ۲۴ساعت متوالی زیر شکنجهٔ شلاق بهسر برد و در حالیکه خون از رد شلاقهای پیاپی بر سرو صورتش، جاری بود بیهوش شد و پس از مدتی به هوش آمد. همسرش را بالای سرش آورده بودند تا او کلامی، به نشانهٔ تسلیم بگوید. اما رضا تنها گفت: «میدانی که من هیچ اطلاعاتی ندارم! و ندادم!».
سرانجام دژخیمان او را در یک محاکمه نمایشی به اعدام محکوم کردند و روز بعد او را به تیرک اعدام بستند، هنگام اعدام رضا همسرش را هم برای تماشای تیرباران او حاضر کردند، اما رضای قهرمان هیچ کلامی به زاری و تسلیم نگفت و سرفرازانه مرگ سرخ را انتخاب کرد و به کهکشان شهدای مجاهد خلق پیوست.
یک ماه بعد کودکی در زندان اوین بدنیا آمد و مدت دو سال را در سلولهای اوین گذراند، او فرزند حمیدرضا بود، که زندانیان، وقتی او را میدیدند، چهرهٔ رضا، آن جوان مقاوم ۲۳ساله، و شعری را که به رمز برای حفظ کردن اسرار خلق میخواند به یاد میآوردند:
این طُرفه معما نه تو دانی و نه من
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
این شعر که بر لبان رضا تکرار میشد، بعدها از حافظهٔ یارانش به خانوادهاش رسید و آنها وقتی موفق شدند مزار او را در بهشت زهرا پیدا کنند، آن را روی سنگ مزارش نوشتند، تا داستان او نه بهصورت یک معما، بلکه بهصورت یک حماسهٔ عشق و پایداری، از روی سنگ مزارش با مردم سخن بگوید.
دژخیمان تنها حمیدرضا را نکشتند، چون مادر حمیدرضا در غمش ابتدا کور شد، و سپس در اثر سکته قلبی جان سپرد و پدرش هم بفاصله کوتاهی بعد از وی بر اثر سکته درگذشت.
همهٔ دوست و آشنا و فامیل، و زندانیان تا مدتها در غم مجاهد شهید حمیدرضا خوانساری اندوهگین میشدند، اما دژخیمان خمینی وقتی دو سال بعد که به موقعیت او در مأموریتهای سازمانیاش پی بردند، تأسف خوردند که چرا بهسرعت او را اعدام کردند! شاید میتوانستند با توسل به شکنجههای بیشتر او را به حرف بیاورند!.
غافل از اینکه رضا به حرف آمده بود و صدای او در تاریخ شرف و پایداری مردم ایران، سرود آزادی را تکرار میکند.
درود بر این مجاهد استوار و یادش گرامی
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org