728 x 90

با یاد مجاهد شهید محمود خدابنده لویی

مجاهد شهید محمود خدابنده لویی
مجاهد شهید محمود خدابنده لویی

محل تولد: تهران
شغل:
سن: 22
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 0-0-1369
محل زندان: -

زندگینامه شهید


محمود خدابنده‌لویی سال۱۳۵۸ با آرمان سازمان مجاهدین آشنا شد. وی در سال۱۳۴۷ در خانواده‌ای متوسط در جنوب شهر تهران متولد شد و از آغاز با درد و رنج مردم محروم آشنا شد. از آنجا که خانواده‌اش سیاسی و هوادار سازمان بودند. با پیروزی انقلاب ضدسلطنتی او نیز از نزدیک شاهد فعالیت‌های سایر اعضای خانواده که در انجمن زنان مسلمان خزانه و جوانان مسلمان صورت می‌گرفت، بود. محمود آن زمان سن کمی داشت. اما سال۶۰ بعد از اعدام پدرش توسط رژیم ددمنش خمینی و دستگیری برادرانش خود نیز پا به عرصه سیاست گذاشت و در همان زمان با شروع کار رادیو صدای مجاهد مستمر به رادیو مجاهد گوش می‌داد و آنرا نقطه وصل خود به سازمان پیدا کرده بود و با گرفتن خط و خطوط از این طریق در مدرسه به فعالیت‌های تبلیغی و افشاگرانه علیه رژیم ارتجاعی روی آورد و اطلاعیه‌های سازمان و سرودهای سازمان را پخش کرده و شعارنویسی می‌کرد. محمود جوان شورشی و باهوش و زرنگ بود و طوری فعالیت‌هایش را سازمان می‌داد که بسیجیها و پاسداران رژیم متوجه نشوند و بتواند ادامه بدهد.

سال۱۳۶۳ در حالیکه ۱۵ساله بود خبر رژه یکانهای مجاهد خلق در منطقه مرزی را از صدای مجاهد شنید تصمیم گرفت که به سازمان و ارتش آزادیبخش بپیوندد اما امکان خروج قانونی نداشت. او تصمیم گرفت که در ارتباط با تیم‌های مستقل هواداران خود را به سازمان برساند و اولین بار از طریق کردستان می‌خواست خارج شود و با محمل مناسب سربازی به سمت مرز حرکت کرد اما در شهر سنندج دستگیر شد. وی با هوشیاری و محمل مناسب پس از چند روز آزاد شد و به‌اجبار به تهران برمی‌گردد. اما شعله‌ای که برای وصل به یکانهای ارتش آزادیبخش در وجودش ایجاد شده بود مترصد پیدا کردن راه‌حل و فرصت بود که مجدداً پس از چند ماه در عید سال۱۳۶۴در پمپ‌بنزین در حالیکه در صف بنزین ایستاده بود با هموطنی اهل سردشت آشنا شد و از طریق او که مجذوب شخصیت و شجاعت و جسارت محمود شده بود توانست خود را به سردشت و بانه برساند.

محمود در حالیکه ۱۶سال داشت و از همین طریق نهایتاً تا یک کیلومتری پایگاههای سازمان در منطقه کردستان (بانه) می‌رسد ولی زمستان سختی بود و برف زیادی تمام مناطق را پوشانده و برف از ارتفاع قد او بیشتر بود و امکان عبور نبود مجدد موفق نمی‌شود و به‌اجبار برمی‌گردد و شب را در خزانه‌ای سر می‌کند و فردای آن‌روز رهسپار تهران می‌شود و با حسرت خاطره این مسیر را می‌گفت و از این‌که نتوانسته به سازمان بپوندد، بسیار ناراحت بود.

محمود در این مدت که از سازمان قطع بود مستمر از طریق تلفنهای روابط عمومی و با شیوه‌های نامه‌نگاری نامریی و هر شیوه‌ای که می‌توانست خودش را به سازمان وصل کند تلاش می‌کرد، تلاشهای بی‌وقفه او به‌صورت خستگی‌ناپذیر هم‌چنان ادامه داشت. محمود نابغه بود وقتی از طرف خانواده‌اش با این درخواست مواجه می‌شد که به وی می‌گفتند درس بخوان که بتوانی در یک رشته خوب در دانشگاه قبول شوی. محمود جواب می‌داد: «من می‌خواهم به دانشگاه افسری سازمان بروم و این تنها آرزوی من است».

محمود برای وصل به سازمان بی‌قرار بود برای بار سوم در سال۱۳۶۵ از طریقی به پیک سازمان وصل می‌شود و با یک اکیپ ۷نفره همراه شده و به منطقه مرزی می‌روند اما در تور بختک‌های تحت مراقبت رژیم افتاده و هر ۷نفر دستگیری می‌شوند و بلافاصله زیرضربات شدید کتک مزدوران رژیم قرار میگرند. پاسداران وحشی محمود را که جوان بوده خوابانده و با پوتین به پشت او رفته و او را زیر لگد و کتک می‌گیرند و به اوین منتقل می‌کنند اما محمود با هوشیاری و محمل مناسب بعد از ۴۰روز انفرادی به دادگاه رفته و سه سال حکم می‌گیرد. اما در ملاقات با خواهرش از وصل و آزادی بعد از سه سال و رفتن به منطقه مرزی گفته و از خواهرش پرسیده بود که چرا تو نرفته‌ای و اینجا مانده‌ای؟ من از اینجا بیرون بیایم حتماً برای پیوستن به سازمان خواهم رفت. سال۶۷ از زندان آزاد شد و طی نامه‌یی به خواهرش که در منطقه مرزی بود تصریح می‌کند از زندان آزاد شدم هنوز خطم همان خط شماست و دوست دارم که پیش شما باشم لطفاً برای من دعا کنید. عاشقانه به‌دنبال وصل بود.

در جریان عملیات فروغ جاویدان در مرداد۱۳۶۷ محمود با شنیدن خبر عملیات ارتش آزادیبخش به‌سرعت خودش را تا کرمانشاه رساند ولی رژیم از کرمانشاه راهها را بسته و اجازه عبور به سمت چهارزبر و اسلام‌آباد را نمی‌داد و محمود مجدد برمی‌گردد و در مسیر همدان مزدوری که از زندان او را می‌شناخت در تور بازرسی شناسایی شد که قصد دستگیری وی را داشتند اما باز هم با زکاوت و محمل مناسب از این مهلکه خارج شده و به تهران مراجعت می‌کند.

در سال۱۳۶۸ مجدداً تصمیم می‌گیرد به قصد پیوستن به سازمان در غالب گردش دانشجویی خودش را به مرز برساند که در تور مزدوران رژیم می‌افتد و با هوشیاری از چنگ مزدوران خارج می‌شود.

محمود خیلی پرجوش و خروش با عطش وصل می‌خروشید با همین ویژگی جوانان زیادی را جذب خود کرده و سازمان را به آنها معرفی می‌کرد. محمود را به این می شناختند که عاشق سازمان و برادر مسعود است.

او مجدد در سال۱۳۶۹ همراه با همرزم دیگرش غلامرضا پوراقبال برای پیوستن به سازمان و رفتن به قرارگاههای ارتش آزادیبخش اقدام می‌کنند و تا شهر ارومیه می‌رسند و در این منطقه مجدد دستگیر شده و آنها را به تهران زندان اوین منتقل می‌کنند. مزدوران شکنجه‌گر اوین به محمود می‌گویند که تابه‌حال بارها از چنگ ما در رفتی ولی این بار خبری نیست.

دژخیمان خمینی تصمیم می‌گیرند که هیچ اطلاعی از او و غلامرضا به خانواده‌هایشان ندهند و در مراجعات خانواده به زندانها می‌گویند که چنین کسی در زندان ندارند.

محمود در زندان فراز دیگری از زندگی مبارزاتی‌اش را آغاز می‌کند. خیلی تیز و بی‌باک جلوی دشمن و شکنجه‌گران می‌ایستد وقتی بازجو به او می‌گوید کجا میرفتی؟ محمود با شجاعت پاسخ می‌دهد:

«مزدورا! داشتم می‌رفتم ارتش آزادیبخش...».

پاسداران وحشی را مزدور صدا می‌کرد.

هم‌بندان محمود خاطراتی از او در زندان چنین نوشته‌اند:

در سلول بودیم، یک روز صدای مورس شنیدیم. می‌گفت بچه‌ها جرم شما چیه؟ ولی ما به او اعتماد نکردیم و جواب ندادیم.

روزی چند بار مورس می‌زد از ما سؤال می‌کرد و ما جواب نمی‌دادیم تا این‌که یکروز گفت: «نترسید من هم هوادار سازمان مجاهدین هستم و جرمم خروج از مرز است».

بالاخره در کنجکاوی انقلابی متوجه شد ما هوادار سازمان هستیم و روز بعد مجدد دنبال کرد تا این‌که کاملاً بهم اعتماد کردیم و گفت ساعات مشخصی بعدازظهرها نگهبان کمتری در بند است از طریق مورس تماس می‌گیرم و گفت ۷نفر از بچه‌ها به جرم خروج از مرز در این بند هستند از جمله پسرعمه‌ام به نام غلامرضا پوراقبال.

پرسیدم غلامرضا کجاست؟ گفت در همین بند است. بعد از چند روز، موقع حمام رفتن و شعبه بازجویی، غلامرضا را به ما نشان داد. محمود به‌رغم سن و سال کم، در زندان فضای سرحال داشت و از روحیه بالایی برخوردار بود.

از طریق مورس با تمام بندها ارتباط برقرار کرده بود. خیلی جنب و جوش داشت و روزی ۲بار با ما تماس می‌گرفت. به او گفتم محمود تماس را کمتر کنیم جواب داد: مسأله‌ای نیست من یک ماه پیش داشتم مورس می‌زدم پاسداران فهمیدند و ۲۰ضربه کابل خوردم و گفتند بار بعدی ۱۰۰۰شلاق می‌زنیم. اما چه باک زندانی با ارتباط زنده است و انگیزه و روحیه می‌گیرد. نباید هر چه که شکنجه‌گرها گفتند انجام دهیم. او با همین ارتباط فعال فضای بندها را عوض کرده بود ما وقتی که با محمود تماس نداشتیم بی‌خبر از همه جا بودیم ولی از وقتی که با او آشنا شدیم هر روز از وضعیت رژیم و از سایر همرزمانمان مطلع می‌شدیم و به ما روحیه و انگیزه می‌داد. بعد از نماز صبح بیدار بود. روزی ۲ساعت داخل سلول ورزش می‌کرد و چند ساعت قرآن می‌خواند به‌طوری‌که آدم فکر می‌کرد یکی از بچه‌های قدیمی و با تجربه سازمان است. با وجود این‌که سر مورس زدن شلاق خورده بود ولی انگیزه‌اش برای ایجاد ارتباط با سایر هواداران سازمان در سلولها بیشتر شده بود.

هنگامی که برای بازجویی یا کارهای حمام و بهداشت می‌رفت وقتی برمی‌گشت با ذکاوت و ریسک‌پذیری اقلامی را برمی‌داشت و به بچه‌ها می‌داد. اینکار بسیار پرخطر بود اما محمود مستمر انجام می‌داد. یک روز نگهبان متوجه شد به بازجو اطلاع داد و به بند ریختند و گفتند تمام سلولها را بازرسی کنید. هرطور شده باید نفری که این اقلام را برداشته را پیدا کنیم. محمود وسایل زیادی از خودکار و کاغذ و روزنامه را طوری جاسازی کرد که سلولش را بازرسی کردند پیدا نکردند. پاسداران به او گفتند کار تو است. اقلام را چکار کردی؟ محمود گفته بود اگر کار من است باید در سلول پیدا می‌کردید. آنها رفتند ولی محمود را زیرنظر داشتند. به محمود گفتیم تا چند روز تماس نگیر، اما محمود گفت شما چقدر می‌ترسید!

فردای همان روز ساعت ۴بعدازظهر بود که دیدیم درب سلول باز شد و محمود داخل سلول ما شد. ما خیلی تعجب کردیم چون هیچکس به ذهنش نمی‌زد که زندانی! اینکار را بکند و جرأت آنرا هم نداشت چون، (سلولها از بیرون با دستگیره‌ای که داشت قابل باز کردن برای نگهبانان بود و از داخل برای زندانی قابل باز کردن نبود ولی محمود در فرصت نادری که می‌بیند نگهبان حواسش نیست، از فرصت استفاده می‌کند. این کار او نشان‌دهنده این بود که او بسیار نترس و شجاع بود و شهادت را انتخاب کرده بود. به او گفتیم که نگهبان کجاست؟ گفت زیر هشت در حال چرت زدن هست و من می‌توانم ۱۰دقیقه پیش شما باشم و خبرهایی که شنیده‌ام را به شما بدهم و خبرها را گفت و رفت. او عاشق بچه‌ها بود. می‌گفت من باید روزی چند بار بچه‌ها را ببینم و در فرصتهای مناسب برادران همرزمش را می‌بوسید و دستشان را در دستش می‌فشرد و عشق و علاقه‌اش را نثارشان می‌کرد.

بعد سایر بندها را به سلول ما وصل کرد به‌طوری‌که در مورس آن‌قدر مشغول می‌شدیم و ارتباط داشتیم که گاه نمی‌فهمیدیم که در سلول هستیم و روزها چطور می‌گذرد تا این‌که در بهمن‌ماه بود که ما را به بیدادگاه رژیم بردند. محمود و غلامرضا اولین کسانی بودند که دادگاهی شدند. وقتی که محمود از دادگاه برگشت پرسیدم چی شد؟ گفت ۲سؤال از من و پسرعمه‌ام کردند و گفتند بروید... . من و غلامرضا و تعداد زیادی از بچه‌ها را ماکزیمم احتمالاً تا هفته دیگر اعدام می‌کنند. وقتی برگشتیم دیدم داخل سلول محمود موقع سرویس و حمام رفتن از تک‌تک بچه‌ها خداحافظی کرد. ۶روز بعد محمود گفت بچه‌ها من دارم می‌روم، گفتیم کجا؟ گفت اعدام. محمود گفت خیلی دوست دارم تک‌تک بچه‌ها را ببوسم ولی زمان نیست شما به جای من این کار را بکنید و بعد رفت، غلامرضا هم با محمود بود با تعداد زیادی از بچه‌ها از بندهای مختلف به عهد خود وفا کرده و رفتند.

آری محمود جوانی شورشی و عاشق و شیدای پیوستن به ارتش آزادیبخش فراز دیگری از جسارت و بی‌باکی در دفاع از آرمانی که انتخاب کرده بود را در زندان با مناسبات انقلابی و مجاهدی نشان داد و الگویی از عشق و پاکبازی و دوست داشتن سایر همرزمانش را به ودیعه گذاشت. محمود قدرت جسارت و ایستادگی‌اش را در برابر شکنجه‌گران و پاسداران وحشی از رابطه‌اش به رهبری‌اش مسعود و آرمان رهایی‌بخشی که انتخاب کرده بود می‌گرفت. شیدا و بی‌پروا خون پاکش را نثار درخت آزادی ایران‌زمین و مردم محروم وطنش کرد و توسط رژیم کودک کش و رژیم ضدبشری در سال۱۳۶۹ اعدام شد و به جاودانه فروغ‌های آزادی پیوست.

 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

خاطرات


 

 

تصاویر یادگاری


 

 

تصویر مزار شهید


 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/8556e002-d9e9-4552-8aa3-97f24d768f78"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات