728 x 90

با یاد مجاهد شهید علی اکبر لطیف

مجاهد شهید  علی اکبر لطیف
مجاهد شهید علی اکبر لطیف

محل تولد: تهران
شغل: کارمند تولید دارو
سن: 31
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 0-5-1367
محل زندان: -

 

زندگینامه شهید


خاطرات


خواهر مجاهد مهین لطیف در کتاب خاطرات زندان خود به نام «اگر دیوارها لب می‌گشودند»، درباره شهادت برادرش اکبر نوشته است:

«ساعتش روز ۱۷مرداد متوقف شده بود».

پنجشنبه‌شب بود که ناگهان زنگ در خانه را زدند، شنیده بودیم که پنجشنبه شبهای هر هفته خبر اعدام بچه‌ها را به خانواده‌هایشان می‌دهند.

به این دلیل وقتی صدای زنگ در، در آن‌موقع شب به صدا درآمد، برای همه‌مان نگران‌کننده بود و یک لحظه همه بر جای خود میخکوب شدیم.

حتماً همهٔ ما در خلوت خود و بی‌آن‌که با دیگری در میان بگذارد، از لغو ملاقاتها چیزهایی حدس زده و به اعدام اکبر فکر کرده بودیم، و می‌دانستیم که دیر یا زود باید با این خبر روبه‌رو شویم.

به‌هرحال، مادرم برای باز کردن در رفت و چند دقیقه بعد با رنگ پریده برگشت و به پدرم گفت برو ببین اینها چه می‌گویند؟

من به حیاط رفتم تا بشنوم چه می‌گویند، پدرم با مراجعه‌کننده روبه‌رو شد که معلوم شد چند پاسدار هستند، و به پدرم گفتند فردا ساعت۹ صبح به‌کمیتهٔ جادهٔ خاوران بیایید.

پدرم پرسید آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نمی‌دانیم ما مأموریم و معذور!، پدرم عصبانی شد و گفت خوب می‌خواهید بگویید پسرم را اعدام کرده‌اید، دیگر این همه قایم‌باشک‌بازی برای چیست؟

آن پاسدار هم بی‌شرمانه لیست بلندی را که دستش بود نشان داد و گفت ما چیزی نمی‌دانیم، از صبح تا الآن کارمان این است که به خانهٔ تک‌تک افراد این لیست مراجعه کنیم و همین خبر می‌دهیم.

پدرم به آنها گفت برو به همان کسی که می‌دانند بگو حکومت ممکن است با کفر بماند، اما با ظلم نمی‌ماند، آنها چیزی نگفتند و رفتند.

به این ترتیب فهمیدیم که اکبر را اعدام کرده‌اند، مادرم در آشپزخانه بلندبلند و با سوز دل گریه می‌کرد و گریه‌های دردآلودش ما را هم به گریه می‌انداخت.

او در میان گریه‌ها از غم‌های فرو خورده‌اش در اعدام فرزانه، از ۸سال رنج و شکنجهٔ مداوم اکبر، از آمد و رفتها و انتظارهای طولانی و بی‌حاصل در این سال‌ها در مقابل در بستهٔ زندانهای مختلف، در آرزوی این‌که فقط یک بار بتواند فرزندش را ببیند، از آرزوهای خاکستر‌شده‌اش برای اکبر که قرار بود ۴ماه دیگر آزاد شود، و از خاطرات تلخ و شیرینش با فرزانه و اکبر حرف می‌زد.

انگار داغ اکبر زخم داغمه‌بستهٔ شهادت فرزانه را هم تازه و خونچکان کرده بود، و مادرم در میان گریه و مویه‌هایش خمینی را نفرین می‌کرد و می‌گفت: ای ظالم!… آخر این زندانیهای کت‌بسته چه گناهی کرده بودند که بعد از ۷سال آنها را کشتی؟ چقدر می‌خواهی خون بخوری؟ ای جلاد… ای جانی!…

آن شب در خانهٔ ما هیچ‌کس تا صبح نخوابید، صبح اول وقت همه سوار ماشین شدیم و پدرم ابتدا همه‌مان را به سر مزار فرزانه برد، شاید می‌خواست ما را کمی تسلی بدهد.

از آنجا ساعت۱۱ صبح به کمیتهٔ خاوران رفتیم، از چند صد متر مانده به محل پاسداران ایستاده بودند و نمی‌گذاشتند جلو برویم، اسم و مشخصات را پرسیدند و با بی‌سیم اطلاع دادند.

یکی آمد و گفت نوبت شما ساعت۹ بوده چون دیر آمده‌اید باید برگردید و ساعت۲بعدازظهر بیایید، پدرم که از کوره دررفته بود گفت: مگر می‌خواهید چه‌کار کنید؟ مگر غیر از این است که می‌خواهید بگویید آنها را کشته‌اید و دو دست لباسش را بدهید؟ این بازیها دیگر برای چیست؟

همان پاسدار گفت من چیزی نمی‌دانم، فقط می‌دانم که شما باید برگردید، معلوم بود از این‌که با خانواده‌های بچه‌ها برخوردی پیدا کنند به‌شدت می‌ترسند.

به این خاطر زمانبندی داده بودند که مبادا همهٔ خانواده‌ها با هم مراجعه کنند و آنجا شلوغ شده از کنترلشان خارج شود. هر هفته به تعداد مشخصی با زمانبندیهای مختلف خبر می‌دادند تا به کمیته‌های خارج از شهر بروند، و به این ترتیب خبر اعدام بچه‌ها را به‌تدریج و به‌طور پراکنده به‌ خانواده‌هایشان می‌دادند.

سرانجام برگشتیم و ساعت۲ من و پدرم به آنجا رفتیم، بعد از یکساعت معطلی آمدند و گفتند فقط پدرم می‌تواند به‌داخل برود، پدرم رفت و بعد از یکساعت با یک ساک کوچک برگشت.

احساس می‌کردم در همین یک‌ساعتی که رفت و برگشت، شکسته‌تر شده است، او هیچ حرفی نزد و فقط سوار ماشین شد و حرکت کردیم، بغض کرده بود اما هیچ حرفی نمی‌زد، شاید می‌ترسید اگر حرف بزند نتواند خودش را کنترل کند.

کمی که گذشت تعریف کرد او را به داخل یک اتاق بردند که دور تا دورش تعدادی نشسته بودند و چند آخوند هم بین آنها بود.

او را وسط اتاق روی یک صندلی نشاندند و آخوندی که به‌نظر می‌رسید، رئیس آنهاست، شروع کرد به‌ گفتن یکسری مزخرفات، نظیر این‌که بعد از حملهٔ منافقین در عملیات مرصاد، زندانیها که با آنها در ارتباط بودند، شورش کردند و تعدادی از پاسداران ما را کشتند ما هم آنها را اعدام کردیم و…

پدرم به آنها گفته بود این‌جا من هستم و شما به چه کسی دارید دروغ می‌گویید؟ مرغ پخته هم به این حرفها می‌خندد، بگویید دستتان به مجاهدین نمی‌رسد این زندانیهای کت‌بسته و بی‌دفاع را کشتید.

مگر خودتان به پسر من ۸سال حکم ندادید؟ فقط ۴ماه دیگر مانده بود که حکمش تمام شود و… سرانجام کاغذهایی را برای امضا به پدرم داده بودند که در آن متعهد می‌شد که هیچ مراسم عزایی نگیرد، عکس پسرش را جایی نزند، به‌کسی هم چیزی نگوید. اگر این کارها را کرد، ممکن است بعد از مدتی محل دفن او را بگویند.

البته آن را هرگز نگفتند و نمی‌توانستند هم بگویند، چون همه را در گورهای جمعی ریخته و روی آن را هم با بولدوزر صاف کرده بودند.

در ساک اکبر جوراب و شال‌گردنی که برایش بافته بودم، گذاشته شده بود و ساعتش روز ۱۷مرداد را نشان می‌داد که متوقف شده بود. آیا قلبش هم همان روز از تپش باز ایستاده بود؟»

 

 

تصاویر یادگاری


 

تصویر مزار شهید


یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/70fc3d41-85fc-48e3-9cb5-d7d0d2dc6a5f"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات