با شروع اعتراضات صنفی زندانیان روشهای فشار زندانبان هم تغییر کرد. هر روز فشار بیشتر و مقاومت بالاتر میرفت. از فروردین سال 65 زندان قزلحصار تخلیه شد و زندانیان تهران به اوین و گوهردشت منتقل شدند. عجیب اینکه با بالارفتن فشار، طراوت و مقاومت بچهها هم بالاتر میرفت. کم کم اعتراضات صنفی رنگ و بوی سیاسی و بعد عقیدتی پیدا میکرد. بعد از این بود که تو اوین و بعضی از بندهای گوهردشت وقتی اتهام زندونیرو میپرسیدن، بسیاری عبارت «مجاهدین» رو استفاده میکردن و این برای پاسدارها قابلتحمل نبود. میگفتن باید بگین منافق. گاهی بهخاطر همین یه کلمه زندونی رو تا آستانهٴ مرگ میزدن...
یک خاطره از سالن ۵اوین از یادداشتهای حسن ظریف:
روزی پاسدار مجتبی حلوایی وارد بند شد و با لحنی تهدیدآمیز و عصبی رو به جمع گفت: شنیدهام تعدادی از شما صبح که برای دادیاری رفته بودید اتهام خودتان را «مجاهدین» گفتهاید! من، همینجا به همهتان اخطار میکنم. گفتن این کلمه جرم است.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که همهمه و اعتراض بچهها بلند شد. هرکس چیزی میگفت. امیرحسین جلوتر رفت و گفت: اسم من امیر حسین حسینیه و اتهامم مجاهدین خلقه. حالا هر کاری میخواهی بکنی بکن.
چشمهای حلوایی داشت از حدقه در میآمد. در حالی که فکر میکرد چه واکنشی نشان دهد، محمدعلی خیراندیش هم از عقبتر داد زد: من هم اتهامم مجاهدینه.
حلوایی که دستپاچه شده بود، به سرعت به طرف خروجی بند رفت و امیر حسین و محمدعلی را هم با خودش برد. همه بچهها در راهرو منتظر و محمد فرجاد، پشت در به گوش ایستاده بود. دقایقی بعد تخت شکنجه را درست پشت در بند کاشتند. بلافاصله محمدعلی و امیرحسین را به تخت بسته و با تمام قوا ضربات سنگین کابل را بر بدنهاشان فرود آوردند. در تمام مدتی که بچهها زیر کابل بودند، صدایشان در نیآمد، حتی در شدیدترین ضربههای کابل یک آه از هیچکدام در نیامد. وقتی امیرحسین را آش و لاش از تخت باز کردند، با صدایی بلند و لحنی کاملاً مسلط، رو به پاسداران گفت: کارتون تموم شد؟ پاسدار ابراهیمی گفت: آره، تمومه. حالا برو تو بند. امیر حسین هم بلافاصله گفت: پس یادت باشه اتهام من مجاهدینه!
قتلعام ـ دفاع از کلمه مجاهد
و نگاهی به کتاب یک کهکشان ستاره
ساعت 9 شب ایرج لشکریرو صدا کردند. منتظر بودیم برگردد، اما خبری نشد. سکوت حاکم شد، رضا میرمعصومی و صمد گوشهایشان را به دری که به راهرو اصلی زندان باز میشد، چسبانده بودند تا صداها را بشنوند. داشتند ایرج را میزدند. حالا زمان امتحان فرا رسیده بود. در حالیکه وسط اتاق قدم میزدم، با خودم فکر میکردم آیا ایرج مقاومت خواهد کرد؟ وقتی نزدیک یک ساعت گذشت و ایرج نیآمد دچار اضطراب و دلواپسی شده بودم. چند بار گوشم را به در چسباندم. هنوز صداها قطع نشده بود. گذشت زمان بسیار سخت و نفسگیر بود. یاد دوران بازجویی سال 64در اوین افتادم که شاهد شکنجه زنی در حضور دخترش بودم. آن شب در سلول صدای صحبت آن زن زندانی را با سلول کناریاش شنیدم که از پنجره با هم حرف میزدند. او میگفت:
«وقتی نسرین را آوردند داخل اتاق، تا مرا دید وحشت کرد و فقط جیغ میکشید. بازجو موهای نسرین را گرفت و از زمین بلندش کرد و به او میگفت به مادرت بگو حرف بزند! دستها و پاهایم بسته بود. از زیر چشمبند، دخترم را در هوا معلق میدیدم و داشتم دق میکردم، هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. فقط داد میزدم یا فاطمه زهرا، یا امام حسین! بازجو میگفت: فاطمه زهرا به کمرت بزند، حرف بزن!»
آن شب در اوین با دیدن آن صحنه و شنیدن آن حرفها، بیاختیار اشک ریختم و تا مدتی نمیتوانستم اشکم را کنترل کنم. حالا که دوباره صدای شکنجهشدن ایرج را میشنیدم، دچار همان احساس شده بودم.
رفتم گوشم را به در چسباندم، اما طاقت نیاوردم. زود از در فاصله گرفتم. با آنکه از ساعت خاموشی گذشته بود، هیچکس نمیخوابید. همه منتظر نتیجه این نبرد بودند. میخواستیم ببینیم آیا بالاخره برمیگردد یا نه؟ ناگهان از پشت در بند صدایی شنیدیم. یکی گفت: انگار دارند چیزی را روی زمین میکشند.
رضا پرید پشت دری که به راهرو اصلی باز میشد، اشاره کرد که دارند دور میشوند. چند دقیقه بعد دیگر صدایی نمیآمد. هرچه منتظر شدیم ایرج برنگشت.
آری، او تا بهآخر بر نام و مرامش ایستاد؛ و دشمن را شکست.
یک خاطره از سالن ۵اوین از یادداشتهای حسن ظریف:
روزی پاسدار مجتبی حلوایی وارد بند شد و با لحنی تهدیدآمیز و عصبی رو به جمع گفت: شنیدهام تعدادی از شما صبح که برای دادیاری رفته بودید اتهام خودتان را «مجاهدین» گفتهاید! من، همینجا به همهتان اخطار میکنم. گفتن این کلمه جرم است.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که همهمه و اعتراض بچهها بلند شد. هرکس چیزی میگفت. امیرحسین جلوتر رفت و گفت: اسم من امیر حسین حسینیه و اتهامم مجاهدین خلقه. حالا هر کاری میخواهی بکنی بکن.
چشمهای حلوایی داشت از حدقه در میآمد. در حالی که فکر میکرد چه واکنشی نشان دهد، محمدعلی خیراندیش هم از عقبتر داد زد: من هم اتهامم مجاهدینه.
حلوایی که دستپاچه شده بود، به سرعت به طرف خروجی بند رفت و امیر حسین و محمدعلی را هم با خودش برد. همه بچهها در راهرو منتظر و محمد فرجاد، پشت در به گوش ایستاده بود. دقایقی بعد تخت شکنجه را درست پشت در بند کاشتند. بلافاصله محمدعلی و امیرحسین را به تخت بسته و با تمام قوا ضربات سنگین کابل را بر بدنهاشان فرود آوردند. در تمام مدتی که بچهها زیر کابل بودند، صدایشان در نیآمد، حتی در شدیدترین ضربههای کابل یک آه از هیچکدام در نیامد. وقتی امیرحسین را آش و لاش از تخت باز کردند، با صدایی بلند و لحنی کاملاً مسلط، رو به پاسداران گفت: کارتون تموم شد؟ پاسدار ابراهیمی گفت: آره، تمومه. حالا برو تو بند. امیر حسین هم بلافاصله گفت: پس یادت باشه اتهام من مجاهدینه!
قتلعام ـ دفاع از کلمه مجاهد
و نگاهی به کتاب یک کهکشان ستاره
ساعت 9 شب ایرج لشکریرو صدا کردند. منتظر بودیم برگردد، اما خبری نشد. سکوت حاکم شد، رضا میرمعصومی و صمد گوشهایشان را به دری که به راهرو اصلی زندان باز میشد، چسبانده بودند تا صداها را بشنوند. داشتند ایرج را میزدند. حالا زمان امتحان فرا رسیده بود. در حالیکه وسط اتاق قدم میزدم، با خودم فکر میکردم آیا ایرج مقاومت خواهد کرد؟ وقتی نزدیک یک ساعت گذشت و ایرج نیآمد دچار اضطراب و دلواپسی شده بودم. چند بار گوشم را به در چسباندم. هنوز صداها قطع نشده بود. گذشت زمان بسیار سخت و نفسگیر بود. یاد دوران بازجویی سال 64در اوین افتادم که شاهد شکنجه زنی در حضور دخترش بودم. آن شب در سلول صدای صحبت آن زن زندانی را با سلول کناریاش شنیدم که از پنجره با هم حرف میزدند. او میگفت:
«وقتی نسرین را آوردند داخل اتاق، تا مرا دید وحشت کرد و فقط جیغ میکشید. بازجو موهای نسرین را گرفت و از زمین بلندش کرد و به او میگفت به مادرت بگو حرف بزند! دستها و پاهایم بسته بود. از زیر چشمبند، دخترم را در هوا معلق میدیدم و داشتم دق میکردم، هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. فقط داد میزدم یا فاطمه زهرا، یا امام حسین! بازجو میگفت: فاطمه زهرا به کمرت بزند، حرف بزن!»
آن شب در اوین با دیدن آن صحنه و شنیدن آن حرفها، بیاختیار اشک ریختم و تا مدتی نمیتوانستم اشکم را کنترل کنم. حالا که دوباره صدای شکنجهشدن ایرج را میشنیدم، دچار همان احساس شده بودم.
رفتم گوشم را به در چسباندم، اما طاقت نیاوردم. زود از در فاصله گرفتم. با آنکه از ساعت خاموشی گذشته بود، هیچکس نمیخوابید. همه منتظر نتیجه این نبرد بودند. میخواستیم ببینیم آیا بالاخره برمیگردد یا نه؟ ناگهان از پشت در بند صدایی شنیدیم. یکی گفت: انگار دارند چیزی را روی زمین میکشند.
رضا پرید پشت دری که به راهرو اصلی باز میشد، اشاره کرد که دارند دور میشوند. چند دقیقه بعد دیگر صدایی نمیآمد. هرچه منتظر شدیم ایرج برنگشت.
آری، او تا بهآخر بر نام و مرامش ایستاد؛ و دشمن را شکست.