728 x 90

قتل‌عام ۶۷ ـ فراتر از شقاوت ـ شماره ۳۰

قتل عام ـ‌ صدبار فراتر از شقاوت
قتل عام ـ‌ صدبار فراتر از شقاوت
می‌دانیم که یکی از روشهای جنایت‌کارانه خمینی و مزودرانش برای درهم‌شکستن دختران مجاهد و مبارز تهدید جنسی و اعمال روشهای غیراخلاقی در بازجویی بود و با فتوای خمینی (تجاوز دختران باکره قبل از اعدام) همین رذالت، عام و در سایر زندانها و شهرستانها هم اجرا شد.

در گزارش دوستی با عنوان «راز سر به مهر مینا» با گوشه‌یی از جنایت پاسداران ـ نه در زندان اوین و عادل‌آباد و وکیل آباد و زندانهای بزرگ، که در گلوگاه ـ آشنا می‌شیم و می‌بینیم که چطور با شکنجه و بی‌حرمتی به دخترک معصوم مینا عسگری، پدر بی‌گناهش هم زجرکش کردن. کاری که از هیچ شیطان و هیولا و داعشی برنمیاد.

این دوست در قسمتی از گزارشش نوشته:

«... بی‌تاب به دهان آقای عسگری چشم دوخته بودم: بگو که خواب بودی... بگو که دیدی مینایت از پشت میله‌ها دارد به تو دست تکان می‌دهد. بگو که مینایت تلاونگت می‌شود... .
پیر مرد گفت: مینای من... دراز کشیده بود روی زمین. خون سینه‌اش خشک شده بود و شتک زده بود روی صورتش...
آقای عسکری با دو دست صورتش را پوشاند. تکانهای کتفش مرا هراسان کرده بود!
- نمی‌دانم بعد از آن چه کردم. کتم را در آوردم و مینای نازنینم را پوشاندم یا با پاسداری گلاویز شدم یا سکوت کردم. نمی‌دانم. فقط می‌دانم هنوز از شوک این صحنه در مقابل نگاه ناپاک و درنده پاسداران بیرون نیامده بودم که پاسداری از راه رسید با یک جعبه شیرینی...
سکوت این بار پیرمرد طولانی شد. هاج و واج نگاهش می‌کردم. لرزشی چانه‌اش را فراگرفته بود. در دنیای کودکی‌ام داشتم پاسدار مهربانی را تصور می‌کردم که دلش به‌حال پیرمرد داغدار سوخته بود و می‌خواست دلداریش بدهد.
- آره پاسداری با یک جعبه شیرینی و مقداری پول به من نزدیک شد گفت من دامادتم!

هق هق پیرمرد دیگر مجالش نداد و من هم همراهش شروع به‌گریه کردم. اشک از محاسن سپیدش جاری شد و چون دانه‌های درشت باران روی خاک اره‌های کف کارگاه فرو ریخت. آقای عسگری بلند شد و رفت و دیگر به من نگاه نکرد. دوباره به یاد حرفهای مادرم افتادم که آقای عسکری وقتی دنبال دخترش رفت دیگر کمر راست نکرد»

قتل‌عام ـ رازهای سر به مهر...
قتل‌عام ـ رازهای سر به مهر...


این جنس از جنایت فقط خاص نظام ولایت فقیه و ایدئولوژی قتل‌عام و محصول خمینیه. نمونه نداره. اگه جایی هم دیده یا شنیده باشیم این طور نبوده. حتی قابل درک هم نیست؛ آخه...
 


قتل‌عام ـ‌ چند نمونه از رذالت لاجوردی و پاسدارانش در زندان


اما باز هم عجیب و شگفت آورتر این‌که می‌بینیم همین جنایت با همین میزان از رذالت آخوندی، در جریان قتل‌عام زندانیان ادامه داره. زمانی که پاسداران از تمام دقایقشون برای اجرای فرمان قتل‌عام استفاده می‌کردن و به اعتراف خودشون فرصت هیچ کاری رو نداشتن.

نسرین فیضی که از شاهدان و بازماندگان فاجعه ملی قتل‌عام سال 67بود، در کتاب خاطراتش به سلولهای خاصی اشاره می‌کنه که دختران اعدامی‌رو قبل از اعدام اونجا می‌بردن و میگه:
یکی از هم بندیهایم به نام... که مدتی در آن زمان در ۲۰۹بود، برایمان تعریف کرد که در بحبوحهٴ اعدامها، روزی درِ سلولش را مرد پاسداری که قبلاً او را ندیده بود، باز کرده و در حالی‌که هیچ تعادلی نداشت به‌ سمت او حمله‌ور می‌شود. این خواهر شروع به داد‌ و‌ فریاد کرده و با او درگیر می‌شود. در همین حین صدای پاسدار دیگری را می‌شنود که خود را پنهان کرده و با دستش به در می‌کوبید و پاسدار اول را صدا کرده و از او می‌خواهد که سریع از سلول خارج شود. آن خوک از سلول خارج شده و در را می‌بندد، این خواهر صدای جر و‌ بحث آنان را می‌شنود. پاسداری که پنهان شده بود به پاسدار اول می‌گفت: مگر نگفتم سلولهایی که ضربدر قرمز خورده‌اند! چرا وارد این سلول شدی؟ با شنیدن این جمله، این خواهر دنبال بهانه‌یی بوده که بتواند به هر طریقی به بیرون از سلول راه یابد تا از سلولهای علامت‌دار با‌خبر شود. تا این‌که یک بار در یک تردد متوجه علامتهای قرمز روی بعضی از درها می‌شود... می‌گفت شبهای زیادی صدای فریاد خواهران را می‌شنیده؛ فریادهایی که حکایت از درگیری خواهر مجاهدی، با یک هیولای جنایتکار داشت.»

و یک گزارش از رشت:
قتل‌عام ـ فتوای قتل و شکنجه و تجاوز...

قتل‌عام ـ فتوای قتل و شکنجه و تجاوز...


بهناز کاویانی دختری که با تولدش، مادرش رو از دست داد و پدرش ـ رمضانعلی ـ با هزار عشق و امید و آرزو ـ در تنهایی و تنگدستی ـ اون‌رو بزرگ کرد سال 64 تو رشت دستگیر شد. پدر که تحمل دستگیری دختر 17ساله‌شو نداشت هر کاری کرد نجاتش بده فایده نداشت تا این‌که سه سال بعد، یکی از روزهای سال 67پاسداری با یک جعبه شیرینی و یک ساک دستی در خونه رو میزنه و به پدرش میگه اومدم خبر آزادی دخترتو بدم. دهنتو شیرین کن تا بهت آزادی دخترتو بگم...

پدر که فکر می‌کرد به همه آرزوهاش رسیده از خوشحالی شیرینی رو برمیداره و منتظره بقیه توضیح پاسداررو بشنوه که پاسدار ساک لباس خونی دخترشو با یه شاخه نبات و یه سکه 5تومنی می‌گذاره جلوش. پدر میگه این چیه؟ پاسدار میگه دیشب من دامادت بودم... دخترت دیگه آزاده...
پدر دیوانه شد و مدتی بعد فوت کرد.

ادامه دارد...
قسمت بیست و نهم
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/01506494-1eab-46bb-a38e-d296679cf348"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات