برای حجت زمانی
زوبین بالهایش
اتمسفر قرون جهل را درید و
شاهراه نگاهش
ستیغ حقیقت ممنوع بود
و مرگ
نه فرجامش
که نیاز لبخند بود
بر لبان شکوه و
غرور ایستادن.
مردی که حماسه از پیاش دوید
و خورشید
در زهدان خیالش لانه کرد
تا در خسوف شقاوت
نامش
دلیل زندگی باشد.
ثقل صبور کلامش
فریاد مداوم «نه!»
تا ابلیس
بر درگاهش مویه کرد
و جلاد
در شکست شلاق
مهمیز گسست.
مردی که صخره
بر شانههایش گریست
و عقابان
به تمنای بالهایش
بر شاخههای حسرت فرود آمدند...
ـ تو اینگونه زیبایی
انسان عصر من!
س. ع. نسیم