زندگینامه شهید
خاطرات
تکرار یک روز در دو نظام شاه و خمینی!
یکی از همبندان مجتبی از او آخرین تصمیم انقلابیاش را نقل کرده و مینویسد: «روزهای اول که از دادگاه برگشته بودم با مجتبی غنیمتی در یک اتاق بودم.
او به حدس و گمان دریافته بود که بچهها را شهید کردهاند، و بههمین دلیل بسیار ناراحت بود، به من گفت بعد از این دیگر نمیتوانم زندگی کنم، در حالی که بهترین دوستانم قتلعام شدهاند.
به همین خاطر وقتی که زندانبان فرمی را داخل اتاق داد و از افراد خواست که اتهام خود را بنویسند، او در مقابل اتهام خودش نوشت: مجاهدین! هنوز یکربع ساعت نگذشته بود که مجتبی را خواستند و او را به بیرون بند بردند و دیگر او را ندیدم».
برادر مجاهدش درباره شهادت مجتبی نوشته است: «در سراسر آنهفته پیدرپی خبر شهادت بسیاری از بچههای زندانی از خانوادهها میرسید و هرروز در خانهٔ یکی از شهیدان جمع میشدیم.
هفتهٔ بعد روز پنجشنبه، حوالی ساعت ۱۲ظهر، من و مادرم در خانه تنها بودیم و پدرم هنوز از سر کار نیامده بود. مادرم پرسید: میدانی تاریخ امروز چیست؟
گفتم: بله ۱۳آبان است.
گفت: ۱۰سال پیش در همین روز بود که برادرت مجتبی در مقابل دانشگاه تهران زخمی شد، از صبح تابهحال دارم خدا خدا میکنم که به در خانهٔ ما نیایند.
گفتم: کی قرار است بیاید؟
گفت: آنهایی که هفتهٔ پیش بهخانهٔ مهرداد رفتند، خدا را شکر که ظهر شد نیامدند، تابهحال هرجا رفتهاند قبل از ظهر رفتهاند.
گفتم: مادر از این فکرها نکن، تا پدرم بیاید فرصتی نمانده است، بیا سفره را بیندازیم، در حالی که مشغول انداختن سفره بودم در خانه را زدند، در را که باز کردم دیدم یکپاسدار که با موتورسیکلت آمده و پشت در ایستاده است.
پرسید: منزل غنیمتی؟
گفتم: بله، درست است!
گفت: پدرتان هستند؟
گفتم: نخیر چهکار دارید؟
گفت: من از طرف مجتبی آمدهام! میخواستم بگویم فردا بیایید کمیتة خیابان زنجان، میخواهند ملاقات بدهند مثل اینکه چندوقتی بود ملاقات نداشتند.
من در لحظه شستم خبردار شد و گفتم: برادرم را تیرباران کردند! گفت: نه آقا این حرفها نیست میخواهند ملاقات بدهند.
در همین حین مادرم رسید و پاسدار تکرار کرد که فردا برای ملاقات…مادرم فریاد کشید: جنایتکارها پسرم را کشتید و…
پاسدار که از ترس مادرم عقبعقب میرفت، با دستپاچگی سوار موتورسیکلت شد و فرار کرد، از آنلحظه دیگر همهچیز فرق کرد و بعدازظهر آن روز خانوادههای سایر شهیدان به خانهٔ ما میآمدند و تسلیت میگفتند.
صبح جمعه با پدرم و چندتا بچههای محلهمان بهکمیتة خیابان زنجان رفتیم، پدرم رفت و بعداز نیمساعت در حالیکه یکساک قرمزرنگ دستش بود بیرون آمد و گفت: مجتبی شهید شد!
سرانجام درست ۱۰سال بعد از روز ۱۳آبان۵۷ که مجتبی در تظاهرات دانشآموزان علیه رژیم شاه بهدست عمال حکومت نظامی شاه مجروح شد اما زنده ماند، در همین روز در سال ۶۷ خبر شهادتش را شنیدم. کاری را که شاه نتوانست علیه زندانیان سیاسی انجام دهد، خمینی با قتلعام آنان انجام داد.
وقتی به خانه رسیدم ساک مجتبی را بهاتاقش بردم، همان اتاقی که همیشه در آن درس میخواند، در میان لباسها جز دومداد کوچک نوکریز هیچ نوشته یا وسیلهیی از او نبود.
یکهفته بعد از این خبر خالهام که یکزن روستایی فقیر و زحمتکش بود، بهمناسبت شب هفت مجتبی بهخانهٔ ما آمد.
در حالیکه پشت سرهم به زبان ترکی تکرار میکرد «من اولمیام، سن اولماسان یرد» (در جایی که تو نیستی، من هم نباشم)، سرش را روی دیوار گذاشت و جان سپرد.
بعد از مدتی دوباره پاسداران بهدر خانهٔ ما آمدند و گفتند بیایید پول بدهید تا رد سنگقبر مجتبی را بدهیم. مادرم در جوابشان گفت: آن سری را که در راه خدا دادهام، برایش سنگی نمیخواهم!
تصاویر یادگاری
فاطمه و مجتبی غنیمتی
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org