زندگینامه شهید
مجاهد شهید زهره حاجمیراسماعیلی در سال۱۳۴۲ در تهران متولد شد، تحصیلات خود را پساز گرفتن دیپلم رها کرد و بهصورت حرفهیی در نهاد دانشآموزی سازمان بهفعالیت پرداخت.
زهره در سال۶۰ دستگیر شد و از آنجا که خواهرزادهٴ مادرکبیری (مجاهد شهید معصومه شادمانی) بود، جلادان روی او بسیار حساس بودند.
او درتمام مدت اسارت ۷سالهاش را در بندهای تنبیهی بهسر برد، سرانجام درجریان قتلعام سال ۶۷ سربه دار و جاودانه شد.
خاطرات
زهره همواره کینهٔ انقلابی خود را نسبت به مزدوران با صراحت ابراز میکرد، و درمقابل اجحافات آنها به حقوق زندانیان میایستاد.
در گزارش یکمجاهد ازبندرسته آمده است: «یکبار در اوایل سال۶۶ بهخاطر ورزش در هواخوری، رفتن ما به هواخوری را قطع کردند.
بعد همه را بازجویی بردند که چرا ورزش میکنید، زهره با شجاعت جلو پاسداران ایستاد و بهصراحت گفت: «ورزش حق ماست اگر هم نگذارید به هواخوری برویم، در بند ورزش خواهیم کرد».
بازجوی مزدور وقتی این صراحت و قاطعیت را از زهره دید بهاو گفت: «ما با تو حرفی نداریم. جای دیگری باید حرفمان را بزنیم». جای دیگری که آن مزدور اشاره میکرد اتاق شکنجه بود
بهاینترتیب او ۷سال را در مبارزه دائمی و رودررو با دژخیمان بهسر کرد، و عاقبت جلادان آخرین حرف خود را با زهرهٔ قهرمان در سال۶۷ زدند، زمانی که در جریان قتلعامها او را بهدار آویختند.
من زهره را اولین بار در اوین دیدم یعنی وقتی که سال۶۵از قزلحصار به اوین منتقل شدیم.
زهره براستی یک میلیشیا بود و همچنان در بند و زندان هم شور و نشاط یک دانشآموز میلیشیا را حفظ کرد.
او به چهارچوبهای ایدئولوژیک و تشکیلاتی یک میلیشیا را برای ادامه مبارزهاش در زندان تماماً رعایت میکرد.
از جمله اینکه او برای مطالعه، انجام ورزش، کمک به کارهای صنفی، انجام مراسم جمعی و همه امور برنامهریزی میکرد و عقیده داشت که در طی روز باید به تمام کارها پرداخت.
هر روز صبح زود ساعت ۴۳۰از خواب بیدار میشد به مدت یک ساعت ورزشهای سخت و رزمی میکرد، و این کار او هرگز تعطیلبردار نبود.
در کمک کردن به دیگران هیچ وقت دریغ نمیکرد، طوریکه همیشه تلاش میکرد برای مادرانی که بچههایشان به ملاقاتشان میآیند، کاردستی درست کند تا آنان دست خالی به دیدار فرزندانشان نروند.
در سال۶۵ یکی از خواهران پس از پایان محکومیتش آزاد میشد، او یک ساعت بیشتر فرصت نداشت تا ازبند خارج شود و مشغول جمع کردن وسایلش بود.
یک کار دستی ناقصی بود که تصمیم گرفتیم به هر قیمت که شده آن را تکمیل کنیم و به فرشته بدهیم آن را با خودش ببرد.
کاردستی یک درخت بود پر ازشکوفه، تا آنجا که یادم میآید یک پرنده هم روی شاخه آن نشسته بود و فکر میکنم این شعر روی آن نوشته شده بود:
آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد کز میجام شهادت همه مدهوشانند
یادشان زمزمه نیمهشب مستان باد تا نگویند که از یاد فرا موشانند.
زهره به همه بچهها مأموریت داد تا هر کدام یک از کار را انجام بدهد، همه نفرات مشغول کار شدند و هر یک قسمتی از کار را انجام دادند.
کارجمعی بچهها در آن هنگام مانند کار زنبورها بود، یکی سوزن نخ میکرد، یکی نخ تهیه میکرد و دو نفر میدوختند، تا سرانجام به همت زهره گلدوزی تمام شد و به آن خواهر دادیم تا با خودش آ از زندان خارج کند.
درپیگیری مشکلات بند زهره بسیار پیگیر و سخنگوی بند بود، او معتقد بود باید اعتراضات دربند را بالا ببریم و رژیم را خسته و عاصی کنیم.
در بندمان پاسداری بود به نام جباری که در فاز سیاسی با زهره هم مدرسهای بودند،این پاسدار از همان زمان نسبت به زهره کینه عجیبی داشت و همواره به او میگفت: «الآن زندان به تو خوش میگذرد یادت هست چطوری حزباللهیها را مسخره میکردید، چی شد الآن چرا زبانتان بند آمده؟».
این پاسدار همیشه دنبال بهانهیی بود تا زهره را به تنبیه بکشاند، یک روز بهخاطر هواخوری در اوین- بند ۴- با پاسداران درگیر شدیم.
پاسداری دستش را بلند کرد که بچهها را بزند من دستم را آوردم جلوی دستش و مانع شدم که بچهها را بزند.
به او گفتم منطق تو چماق و چماقداری است، گوش کن ببین چه میگوییم!. در این هنگام النگویش به مچش سایید و مچ او را کمی زخمی کرد.
او هیاهو راه انداخت و وضعیت را به جایی رساند که پاسداران به بند ریختند و ما را کتک زدند.
مجتبی حلوایی با چند پاسدار مرد دیگر داخل بند آمدند، ماهم آماده بودیم تا چند نفرمان تنبیه و به انفرادی منتقل شویم.
چرا که در منطق رژیم کتک زدن پاسدار در زندان جرم بزرگی است تا جایی که به این بهانه میتوانند زندانی را به دادگاه کیفری ببرند.
آنها ۸نفر از ما را کتک زدن و با ضربوشتم و کشان کشان ازبند خارجمان کردند، یکی از این ۸نفر زهره حاج میراسماعیلی بود.
اسم او را پاسدار جباری به مجتبی حلوایی داد، و به او گفت زهره هم پاسداران را کتک زده است.
مجتبی حلوایی به سمت زهره حمله کرد، و او را هم با مشت و لگد به جایی بردند که در سال سال۶۰بچهها را آن جا تیرباران میکردند.
کنار دیوار این مکان پر از پوکه فشنگ بود، چادرهایمان را به گردنمان بستند و با چشمبند رو به دیوارمان کردند.
تمام این مدت با مشت و لگد ما را میزدند و تهدید میکردند همه شما اعدام میشوید، همچنین آنها وادارمان کردند تا دستهایمان بالا و پاهای باز باشد و رو به دیوار بایستیم. مجدداً همه یک دور توسط مجتبی حلوایی کتک خوردیم، او سرهایمان را محکم بهدیوار میکوبید.
بالای سر هر یک از ما یک زن پاسدار ایستاد و هر کس که دستش را پایین میآورد او را بهشدت میزد ند.
در دست هر یک از این زنان پاسدار چوبی بود که بهسر آن میخ کوبیده بودند، وبا آن روی سر بچهها میزدند.
از ساعت ۱۰صبح تا ساعت ۱۸۰۰یک ضرب با همان وضعیت زیر ضرب و تنبیه مستمر بودیم.
پاسدار جباری بالای سر زهره حاج میراسماعیلی ایستاده بود، او که ورزشهای رزمی زهره را دیده بود، دائم میگفت فکر میکنی که فقط خودتون کارهای رزمی بلد هستی؟
او به عقب میرفت و میمون وار میپرید جلو و یک مشت به پهلوی زهره میزد، تا نشان بدهد او هم کاراته بلد است.
دو پاسدار دیگر میمون وار به این طرف و آن طرف میپریدند و مشت و لگد به بچهها میزدند که نشان بدهند آموزش کاراته دیدهاند.
در حالیکه ما زیر مشت و لگد بودیم اما حرکات دلقک وارشان باعث خندهمان میشد، بعدها هم سوژه نمایشنامههایمان شد.
تا ساعت ۱۸۰۰به همین حالت دستهایمان بالای سرمان، چادرهایمان به گردن بسته و با چشمبند سرپا ایستادیم.
اما کینه به اینجا ختم نشد و تازه ساعت ۱۸۰۰با آن وضعیت ما را به یک محلی بهقول خودشان دادگاه کیفری بردند.
یعنی ابتدا یک دور قصاص قبل از دادگاه شدیم ، حالا داشتیم میرفتیم ببینیم دادگاه کیفری چه حکمی میدهد.
کیفرخواست همهمان این بود که پاسدار کتک زدیم، و بدون اینکه حکممان را برایمان بخوانند از دادگاه به سلولهای ۲۰۹ منتقل شدیم.
زهره حاج میر اسماعیلی غیر از انفرادی به ضربه شلاق هم محکوم شد، پاسدار جباری زهر خودش را ریخته بود چون در آن حرکت اعتراضی زهره جلو نبود، ضمن این که به پاسدار دسترسی نداشت که او را بخواهد بزند.اما پاسدار جباری میبایست عقدههای حقارتش را یک جایی خالی میکرد.
حکم شلاق زهره را در بند عمومی در مقابل چشم بقیه اجرا کردند، و جلادی قرآن در بغل زهره را شلاق کشی کرد.
پس از شلاق کاری او را هم به سلول ۲۰۹منتقل کردند، در سلول زهره را“ هاچ ”صدا میکردیم.
ما این نامگذاری وجه تسمیه خاصی نداشت و چون ابتدی فامیل او حاج بود، ما باوام گرفتن
هاچ زنبورعسل، حاج را تبدیل به هاچ کرده بودیم .
پس از اینکه وارد ۲۰۹ شدیم بلافاصله زهره تک تک بچهها را با اسم مستعارشان صدا زد و از همه احوال پرسی کرد، و خیلی سریع کروکی همهمان را در آورد.
طی روز با یکدیگر تماس داشتیم و برنامه جمعی روزانه داشتیم، که زهره در این کار بسیار فعال بود.
یکبار دیگر زهره را در گوهردشت دیدم اما خیلی زود از هم جدا شدیم، مجدداً او را در بهمن ۶۶در اوین دیدم. زهره را جزو سریهای چهارم یا پنجم قتل عام از بند صدا کردند و دیگر او را ندیدم.
هر بار که به یاد زهره میافتم روحیه میلیشیایی، فعال، پرشور و نشاط او برایم تداعی میشود.
یادش گرامی و راهش پررهروباد.
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org