زندگینامه شهید
هادی جلالآبادیفراهانی، در۱۵اسفند سال۱۳۴۱ در تهران متولد شد، او در شمار قهرمانان شهید قتلعام زندانیان سیاسی در سالاست.
هادی از آن زندانیان مجاهدی بود که آشکارا رودرروی لاجوردی میایستادند و بهای سنگین مقاومت و استواری خود را میپرداختند.
او در روز ۲۳خردادیعنی قبل از اینکه مقاومت مسلحانه درقبال یورش سبعانه پاسداران شروع شود، دستگیر شده بود.
تا ۷ماه بعد از دستگیری هیچ ملاقاتی بهاو نداده بودند و خانوادهاش از وضع او در زندان بیخبر بودند، بعد از دوسال اسارت در اوین تازه محاکمهیی تشکیل دادند و او را بهاعدام محکوم کردند.
حکم اعدامی را که برای بهزانو درآوردن هادی صادر کرده بودند، تا۱۱ماه بعد معلق نگهداشتند، پروندهاش را بهشورایعالی قضایی فرستادند و در آنجا حکم اعدام او را به محکومیت در زندان تبدیل کردند.
اما در کمال وقاحت گفتند که ۳.۵سال از عمرت را که در زندان گذراندهای بهحساب نمیآوریم!
هادی قهرمان پس از 7سال مقاومت قهرمانانه و حماسی در مخوفترین زندانهای خمینی جلاد و تحمل وحشیانهترین شکنجهها و دشوارترین شرایط در سلولهای انفرادی، در جریان مقاومت و ایستادگی حماسی و تاریخی قهرمانان مجاهد خلق در برابر خمینی دجال، برسر پیمان خود با خدا و خلق ایستاد و بهجاودانهفروغها پیوست.
خاطرات
درجریان ملاقات با پسرم که در اوین زندانی بود، هادی جلالآبادیفراهانی را شناختم، علت اینکه از میان همه هادی توجه مرا جلب کرد، این بود که خیلی بهندرت پیش میآمد، زندانی را در شرایطی که مجروح است یا آثار شکنجه شدید روی بدنش هست بهملاقات بیاورند.
بعداً از سایر خانوادهها شنیدم که این کار از نظر لاجوردی و بازجوهای اوین فلسفه خاصی دارد، هادی هیکلی نحیف داشت اما در چهرهاش بهرغم جای زخمها و لکههای خون، صلابت و استواری خاصی بود.
با چشمان پرامیدی بهسمت ما نگاه کرد و من هنگامیکه صدای فریاد خانمیرا که در کنارم ایستاده بود شنیدم، با این پسر و مادرش آشنا شدم.
عجیب بود که حالت چهره و وضع بدنی آن جوان با هم نمیخواند.،آن قدر شلاق خورده بود و پاهایش چنان آش و لاش بودند که نمیتوانست سرپا بایستد. اما چهره استوار و پرامیدش بهطرز عجیبی در ذهنم نشسته است و بعد از سالها هنوز از یاد نبردهام.
بعد از پایان ملاقات وقتی که در محوطه جلو زندان اوین از آن خانم پرسیدم که ماجرا چه بود؟ او اسم فرزندش را گفت: هادی جلالآبادیفراهانی! و توضیح داد که پسرم از میلیشیاهای فعال مجاهدین و سال آخر دبیرستان بود که دستگیرش کردند و این اولین ملاقات من بود. آن روز مادر بسیار پریشان بود و مادرهای دیگر هم آمدند تا او را دلداری بدهند.
آن استواری و صلابتی که در چهره هادی بود، احترام همه را بهسوی مادرش جلب کرده بود، یکی از مادرها که باتجربهتر مینمود و میگفت از زمان شاه هم هرهفته جلو اوین بهملاقات فرزندانش میآمده است، گفت: خانم حالا منتظر باشید که شما را صدا کنند و بپرسند که رفقای پسرتان چهکسانی بودند؟
این شگرد لاجوردی است که وقتی بهخصوص یکی از میلیشیاها حرف نمیزند و اطلاعاتی درباره همرزمانش نمیدهد، همان روز ملاقات او را آش و لاش میکنند تا بهمادرش نشان بدهند.
وقتی مادری با این وضع فرزندش روبهرو شود، طبیعی است که ناراحت و پریشان است، لذا در همان حال بهاو میگویند: این ثمره همنشینی با دوستانی است که شما میدانید کی هستند! بهاینوسیله، خانوادهها و بهخصوص مادرها را تحت فشار میگذارند تا اسم و مشخصاتی از دوستان فرزندشان بدهند.
بعد از آن روز بارها مادر هادی را درمقابل زندانهای اوین و قزلحصار و گوهردشت دیدم و از احوال پسرش میپرسیدم و مادر هربار خاطره تازهیی از مقاومت و استواری هادی داشت.
دیگر هادی را مثل پسر خودم دوست میداشتم و برایش دعا میکردم،مادرش میگفت: از لاجوردی پرسیدم آخر پسرم چکار کرده است که او را رها نمیکنید؟ مگر قبلاز ۳۰خرداد دستگیر نشده، دیگر از جانش چه میخواهید؟ لاجوردی بهمادر گفته بود: خانم پسر شما مسئول چنددبیرستان بوده، تازه هنوز هم منافق است و خیلیها که بعداز ۳۰خرداد دستگیر شدهاند، در زندان دنبالهرو او هستند» (از نامه یکخانم ایرانی پناهنده در هلند)
یکی از زندانیان سیاسی سابق که در اوین با هادی آشنایی داشته، نوشته است: «اولینباری که لاجوردی گروه بزرگی از زندانیان را بهحیاط اوین آورد تا موضوع کار اجباری یا بیگاری را مطرح کند، هادی از اولین زندانیان مجاهدی بود که از قبول این کار سرپیچی کرد و بهای این کار شجاعانه و بسیار مؤثر خود را بهصورت دوسال اسارت در سلول انفرادی پرداخت.
بهخاطر روحیه سرشار و مقاومش و ایستادگی مستمر و شجاعانه دربرابر دژخیمان، بخش عمده دوران اسارتش را در سلولهای انفرادی و با تحمل سختترین شکنجهها بهسر برد».
وقتی او را از اوین بهقزلحصار منتقل کردند، مقابله شجاعانه او که لاجوردی را بهستوه آورده بود و اینبار درمقابل حاجداوود، جلاد زندان قزلحصار، ادامه پیدا کرد.
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «حاجداوود در گرمای تابستان، هادی را در یکتابوت فلزی گذاشته و بهاو گفته بود هروقت خواستی از این تابوت بیرون بیایی یا چیزی لازم داشتی باید بگویی «مرگ بر منافقین»! در غیراین صورت باید تا شب در همین تابوت بمانی.
در آن روز گرم تابستان بخش عمده بدن هادی دچار سوختگی شد، ولی هرگز لب نگشود و حسرت یکآخ را هم بردل دژخیم گذاشت.
حتی تا یکهفته بعد از دژخیمان پماد سوختگی نخواست و هیچ مراجعهیی بهبهداری نکرد و در ملاقات با مادرش از او پماد سوختگی خواسته بود و بهاین وسیله ماجرای تابوت را بهمادر منتقل کرد.
برای همه ما در زندان روشن بود و بهوضوح میدیدیم که هادی جز مقاومت سرسختانه و تمامعیار و تلاش برای اینکه ذرهیی منفعت بهجیب دشمن نرود، بهچیز دیگری فکر نمیکرد».
پس از برچیده شدن زندان قزلحصار زندانیان سیاسی آنجا و بخشی از زندانیان اوین را بهگوهردشت منتقل کردند. هادی در شمار پیشگامان مقاومت علنی و رودررو با دژخیمان رژیم در زندان گوهردشت بود.
در خاطرات یکزندانی ازبندرسته دیگر آمده است: «اولین باری که برنامه جمعی نماز عیدفطر را در زندان گوهردشت برگزار کردیم، هادی بهنماز ایستاد و همه بهاو اقتدا کردند.
بهخاطر این کار او را بهیکسلول بدون هوا انداختند و پساز مدتی که در سلول بهحال اغما افتاد، او را بیرون آورده بودند و سراپای بدن نیمهجانش را شلاق زدند.
درهم شکستن هادی برای دژخیمان بسیار مهم بود و مدتی درپی آن بودند که از او مصاحبه بگیرند، یکبار حسابی فریبشان داد و کاری کرد که تا مدتی سراغ مصاحبه با زندانیان نمیرفتند.
بعد از فشارهای بسیار، هادی گفته بود، حاضرم در حضور گروهی از زندانیان در حسینیه زندان حرف بزنم.
او را بهحسینیه بردند تا در حضور انبوهی از زندانیان قدرت خود را بهنمایش بگذارند و بگویند که بالاخره او را درهم شکستیم.
بهمحض اینکه هادی پشت میکروفن قرار گرفت، در چندجمله کوتاه گفت که مواضع من درست است و من بر عقاید خودم و ایمانم بهسازمان مجاهدین استوار هستم و ذرهیی کوتاه نمیآیم.
در اینجا بود که زندانیان حاضر در سالن یکپارچه برایش کف زدند و نمایش قدرت پوشالی رژیم مفتضحانه شکست خورد.
در یکی از روزهای آذرماه 67 هنگامیکه مادرش برای مطلع شدن از سرنوشت او بهاوین مراجعه کرده بود، دژخیمان خمینی خونآشام تنها مقداری از وسایل او را تحویل داده و گفته بودند که او را در روز 3مهر67 تیرباران کردهاند.
یکی از کارگزاران رژیم در اوین بهخانواده او گفته بود: «هادی جلالآبادی را دوباره محاکمه کردند. در دادگاه از او پرسیده شد که آیا حمله مجاهدین بهغرب کشور[عملیات کبیر فروغ جاویدان] را قبول داری؟
او جواب داد:
بله قبول دارم. اگر من هم در کنار آنها بودم، حتماًْ در این حمله شرکت میکردم».
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org