زندگینامه شهید
مجاهد شهید فاطمه محمود حکیمی سال۱۳۴۰ در خانوادهیی متوسط در جنوب شهر تهران به دنیا آمد.
وی بعد از سقوط دیکتاتوری شاه و سرکار آمدن رژیم خمینی در حالیکه ۱۷سال بیشتر نداشت درس و تحصیل را رها کرد، و از طریق خواهرش و یکی از معلمین هوادار به تشکیلات دانشآموزی سازمان مجاهدین وصل شد و فعالیت حرفهای خود را در این بخش آغاز کرد.
بعد از۳۰ خرداد سال۶۰ فاطمه از جمله مجاهدانی بود که برای ادامهٔ مبارزه و فعالیتهای خود با خانه و محله و دوران کودکی و نوجوانی را ترک کرد و به زندگی مخفی روی آورد.
از آن پس هر هفته به خانه یکی از اقوام و آشنایان میرفت و همواره در این فکر بود که هفته بعد را در کجا سپری کند؟
فاطمه در سال۱۳۶۰، حین اجرای یک قرار خیابانی، توسط یک خائن شناسایی، و توسط پاسداران رژیم دستگیر و به زندان اوین منتقل شد. آصف که نام اصلیش فاطمه محمود حکیمی بود تا آخرین لحظه حتی نام خودش را هم به جلاد نگفت.
آصف فامیل مادرش بود او روحیهای مستحکم داشت و با روحیهیی سرشار از عشق و محبت نسبت به همرزمانش داشت و هیچوقت از لبانش محو نمیشد.
در زمینه روحیه رزمنده آصف در زندان یکی از همرزمان و همبندیهایش نقل میکند: «
وقتی در بند راه میرفت با چشمهایش با همه حرف میزد و همه او را فوقالعاده دوست داشتند و به همه بچههای بند روحیه میداد.
وقتی از شکنجه برمیگشت از همان موقع که در بند باز میشد و میآمد دربند شروع میکرد به گفتن و خندیدن! انگار نه انگار که تا الآن داشته کتک میخورده و شکنجه میشده، خیلی شلوغ و سرحال بود و از طرفی در مقابل دژخیم و پاسدارها نیزعصیانگر، سرکش و مقاوم بود».
در دادگاه، آخوندی که نقش قاضی را داشت و احکام را ظرف چند دقیقه صادر میکرد حکم فاطمه را ۱۵سال زندان اعلام میکند.
آصف با جسارت همیشگی بلافاصله چشمبندش را از چشمش برمیدارد و در مقابل آخوند جانی میخروشد: «من مجاهدم ۱۵سال که سهل است، اگر یک قرن هم در زندان بمانم، حتی یه لحظه هم دست از مبارزهام نمیکشم. بعد ِآزادی هم خون تکتک شما جنایتکارها را خواهم ریخت»
بعد از گفتن این حرفها و در حالی که هنوز جملات فاطمه به آخر نرسیده بود، آخوند بهاصطلاح قاضی به فاطمه گفت: « ”بروکه فردا در این دنیا نخواهی بود. حکمت اعدام است».
اطلاعات فاطمه تا زمانی که در بند ۲۴۰ بود لو نرفته و شناخته نشده بود، اما بعد از چند ماه حدوداً اواخر سال۶۰ یا اوایل سال۶۱ بود که یکی از خائنین، در شعبه۲۰۹ او را شناسایی کرد.
بعد از آن سه روز پشت سر هم برای بازجویی رفت و باز هم شکنجههای وحشیانه بود و باز هم مقاومت فاطمه.
خواهر مجاهد مهری حاجینژاد در کتاب خاطرات زندان «آخرین خنده لیلا» در مورد وقایع روز ۲۷ تیرماه سال۶۱ و شهادت تعدادی از خواهران مجاهد از جمله آصف (فاطمه محمود حکیمی) مینویسد: «از بلندگو صدای کریه و منحوس زندانبان زن بلند شد که حدود ۱۵ اسم را خواند و از آنها خواست که به دفتر بند مراجعه کنند. ضربان قلبها بالا رفت…چون هر اسمی که خوانده میشد، برای همه ما محرز بود که او دیگر پیش ما برنخواهد گشت و تقریباً همه میدانستیم که بازجویی در کار نیست. کسانی را که خواندند، تقریباً همه از بند ما بودند. در حالی که از اتاقها بیرون آمده بودیم، آصف، زهرا، فرح و سایرین را دیدم که شاد و خندان و سرحال به سمت درِ بند میرفتند و ما در حالی که دلمان نمیخواست از آنها خداحافظی کنیم و ته دل هنوز امید داشتیم که برگردند. دقایقی طول نکشید که برگشتند. به همه گفته بودند بروید وسایلتان را جمع کنید، ساعت چهار بعدازظهر بیایید…دیگر برای همه ما محرز بود که این آخرین ساعاتی است که با همرزمان عزیز مان هستیم. همه دور و برشان میچرخیدیم، گاه آنها را میبوسیدیم و گاه میگفتیم سلام ما را به بچهها، آنهایی که قبلاً تیرباران شده بودند برسانید. هر کدام حالات عجیبی داشتیم…بچهها…در لحظههای رفتن چقدر شاد و سرحال بودند و این ما بودیم که بغض جدایی را در گلو و سنگینی آن را هم چون دماوند روی قلبمان احساس میکردیم. اما بالاخره تصمیم گرفتیم که فضا را تغییر بدهیم. بنابراین شروع کردیم به خواندن ترانه ”همسفر ”.
این صدا را هنوز بعد از گذشت ۲۲سال از آن روزها در گوشم حس میکنم و همراه طنین صدای آن سرودخوانان آزادی، صدای سوت آصف در گوشم زنگ میزند که همیشه به صدای سرودخوانی بچهها اضافه میشد. از ساعت سه بعدازظهر همه در دو طرف راهرو طولانی و تنگ و تاریک بند صف کشیده بودیم، صفی طویل و فشرده برای آخرین وداع با مسافران سبکبال و عاشق و بیتاب…
آصف که تا زمانی که در زندان بودم نفهمیدم اسم واقعیش چه بود، هم چون سرداری جلو همه حرکت میکرد و میگفت: بچهها عجله کنید! هواپیما میخواهد پرواز کند. وقتی نزدیک درِ بند رسید ترانه همسفر را با سوت زیبایی برای همهمان زد. هنوز نگاه آخرش را با چشمان سیاهی که مثل ماهی بیقرار در تنگ آب دودو میزد از یاد نمیبرم. وقتی قدم بر میداشت احساس میکردی آهویی تیز پا است و وقتی نگاه میکرد، برق چشمانش، زلالی چشمه بود، که در میان چهرهیی سفید چون مهتاب، میدرخشید. وقتی او را برای آخرین بار در آغوش گرفتم و بوسیدم احساس کردم تمام توانش را به من بخشید و لحظهیی بعد مثل کبوتر از میان دستهایم پر کشید».
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org