زندگینامه شهید
«باید همهچیز خود را برای نجات محرومان فدا کنیم» هروقت که برای تعطیلات بهرضوانشهر میآمد من هم، مثل خیلی از بچههای دبستانی رضوانشهر، چهره مهربان و دوستداشتنی او را میدیدم که برای هریک از ما کتابی، یا هدیهیی میآورد. من آن موقع 8 ساله بودم و او دانشجوی دانشگاه تبریز بود و بیشتر اوقاتش را صرف آموزش دادن بهبچهها میکرد. آموزشهایی که در مدرسه یا کتابهای دیگر مثل آنراپیدا نمیکردیم. چیزی که همه را شیفته او میکرد افکار بلند و انساندوستانه او بود. هرچند که در خانواده مرفهی بهدنیا آمده بود، ولی درواقع هرگز بهآن طبقه تعلق نداشت. در هرفرصتی که بهدست میآورد، دربین مردم تهیدست و محروم بود و تا آنجا که میتوانست از امکانات فردیش برای حل و فصل مشکلات آنها استفاده میکرد و این از اولین درسهایی بود که او بهما آموخت. هنوز صدایش پس از گذشت سالها در گوشم زنگ میزند و کاملاًً در ذهنم حک شده است: «ما باید همهچیز خود را فدای نجات محرومان کنیم چون آنها هیچ پشت و پناهی در جامعه ندارند و کسی نیست که بهفکر آنها باشد». اینرا با تمام ایمان و از ته دلش میگفت. همین ویژگی و عشقش بهمردم بود که محبوب همه مردم شده بود. یکروز همه بچههای محله را جمع کرد و گفت میخواهد برای ادامهتحصیلاتش بهآمریکا برود. جدا شدن از او برای همه ما خیلی مشکل بود و او که بـــهخوبی احساس ما را درک میکرد، ما را دلداری داد که، ناراحت نباشید بهزودی برمیگردم و آنوقت همه باهم برای مردم کار میکنیم. چندسال بعد که راهپیماییها و تظاهرات مردمی و جریان قیام ضدسلطنتی شروع شد، من 14ساله بودم و چندسال بود که او را ندیده بودم تا اینکه یکروز موقع برگشتن از مدرسه در محلهمان شنیدم که از آمریکا برگشته است. همان محمد که حالا دکتر محمد رضوانی بود. بهسرعت برق و باد خودم را بهخانه آنها رساندم، چون چندسال گذشته بود و من حسابی بزرگ شده بودم، او مرا در لحظه اول نشناخت. وقتی که آن روزهای کودکی را بهیادش آوردم، او هم همان قولی را که موقع رفتن بهآمریکا بهما داده بود یادآوری کرد و گفت، دیدی که برگشتم. از آن بهبعد دیگر من و چند دانشآموز دیگر همیشه در کنار او بودیم و در هر راهپیمایی و تظاهراتی همراه او شرکت میکردیم و او همیشه در درگیریها از همه جلوتر بود. در آن دوران بود که فهمیدم او برای کمک بهمردمش همه امکانات و بهترین شرایط را در آمریکا رها کرده و برای مبارزه با دیکتاتوری شاه بهداخل برگشته است. این حس احترام عمیقی را نسبت بهاو شکل میداد و وقتی این احساس را بیان کردم، بهمن گفت: من که چیزی از دست ندادهام، پس تو یک مجاهد را هنوز نشناختهای! همان روز جزوه کوچکی بهمن داد که روی آن نوشته شده بود «چراغی فراراه بهروزی خلق، زندگینامه مجاهد شهید مهدی رضایی» و گفت، اینرا بخوان تا بشناسی که ایران چه فرزندانی دارد. کتابی کوچک که شعله عشقی بزرگ را در دلم برمیانگیخت، و بعد از خواندن آن کتاب بود که احساس نزدیکی خیلی بیشتری با او که سمبل یک مجاهد خلق بود پیدا کردم. رابطه من با محمد ادامه داشت تا انقلاب ضدسلطنتی پیروز شد و او که محبوب مردم رضوانشهر بود بهعنوان بخشدار رضوانشهر انتخاب شد و از بام تا شام در روستاها دوش بهدوش مردم کار میکرد. عشق عمیقش بهمردم لحظهیی او را آرام نمیگذاشت. میگفت از تمام این نیروی مردمی و جوانانی که با انقلاب ضدسلطنتی از بند اسارت شاه آزاد شدهاند، باید ایران را گلستان کنیم و فقر و محرومیت را ازبین ببریم. چندی بعد بهدرخواست مردم منطقه بهعنوان فرماندار هشتپرطوالش مشغول کار شد. اما مرتجعان منطقه که او را میشناختند و از گرایش دیرینه او بهمجاهدین باخبر بودند، نتوانستند بیشاز 2روز او را در پست فرمانداری هشتپر تحمل کنند. برکناری محمد رضوانی در میان مردم هشتپر نارضـــایتی و اعتــــراض وسیـــعی برانگیخت و چهره ارتجاع را بیشاز پیش افشا کرد. از آن بهبعد محمد در انجمن جوانان مسلمان رضوانشهر بهعنوان یکی از مسئولان منطقه، فعالتر از هرزمانی بهمبارزه خود ادامه داد. محمد در تمام فعالیتها و حرکتهای اعتراضی مردم منطقه فعالآنه و پیشتازانه شرکت میکرد. هنگامیکه در آبانماه سال59، در یک اعتراض مردمی که توسط مجاهدین سازماندهی شده بود دستگیر شد، مردم با حمله بهپاسداران او را از چنگشان درآوردند و از آن بهبعد من محمد را که بهصورت نیمهمخفی زندگی میکرد و بهجنبش ملی مجاهدین در رشت منتقل شده بود، دیگر ندیدم. اما او هرازگاهی با نامهیی و پیغامی ما را از وضع خودش باخبر میکرد و برایمان پیام مقاومت و جدیت درکار و مبارزه میفرستاد. سرانجام کمتر از یکهفته بعداز 30خرداد60 باخبر شدیم که محمد که مسئول شهرستان صومعهسرا بود، درپی چندساعت درگ
خاطرات
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org