دلنوشتهیی به یاد مجاهد شهید مجید کشنی
عجب رسمیه، رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما، از اونا فقط
خاطره هاشون بهجا میمونه
نمی دونم از چه موقع شروع کنم؟ از کجا؟ از کی؟
خودم یا او؟!
ساعتهاست که دارم با خودم کلنجار میرم، در واقع نه، بلکه سالهاست که بهدنبال گمشده خویش در هر سوی زندگیم در جستجویم.
گمشدهام اما خاطراتی ست که مرا با خود به دوران کودکیم میکشاند. به دورانی که چقد زود سپری شد! بدون اینکه دریابم در پس ِ آن لحظههای شیرینش، چه تلخیها در کمینم نشسته است!
یاد آن عروسک گران قیمت دوران بچگیام میافتم که برادر بزرگم در یکی از سفرهایش به تهران برایم سوغاتی آورده بود.
عروسک، دوست و مونس اوقات تنهاییم بود وقتی که غمگین و دلخور بودم، و زمانی رقیبم بود وقتی که حس دخترانهام گُل میکرد و با او به مشاجره میپرداختم.
شاید بهنظر خندهدار بیاد که چرا اصلاً در مورد بازیچه دوران کودکیم، شرح سخن میدم! کاملاً درسته!
چون من باهاش خاطره دارم،.
اون عروسک، منو به خیلی چیزها پیوند میده، منو با خودش به دورانی میبره که گذار از زمان به زمانی دیگر رو شکل میده، منو به دوران تحول و انقلاب میبره. دورانی که مثل یک موج سهمگین، خودش رو دیوانهوار به ساحل زندگی من کوبیده و من ِ دختربچه نحیف و از همه جابی خبر رو در آغوش توفان زای خودش، بیرحمانه به تب و تاب شقاوتها سپرده.
با صدای التماس گونه مادرم از خواب بیدار میشم که داره به کسی خطاب میکنه که: "دیگه بسه، هر شب که نباید تو بیرون از خونه باشی، نوبتی هم باشه نوبت بقیه هست، آخرش میدونم که از دستت میدم".
و باز صدای مصمم برادرم مجید، که میگه:" مگه دکون نونواییه که حرف از نوبت میزنی؟ تو فکر میکنی که فقط خودت بچه داری؟ بچههای دیگرون رو نمیبینی؟ مادر، من تنها نیستم، این رو بفهم! ".
و من در عالم بچگی خود، نگران از پایان مشاجره به آنها مینگرم. و در ذهنم اما، بهدنبال جواب سؤال که:
" مگه محید کجا میره؟ چهکار میکنه؟ چرا مادر نگرانه؟ " و...
همیشه وقتی یکی، تک فرزند خانواده هست خیلی عزیزه! ولی نمیدونم چرا که تو خانواده ده نفره ما، هممون برای پدر و مادرمون دوستداشتنی بودیم.
بله مادرم نگران خواهر و برادرهایم بود، وقتی میدید که کتابهایی رو به همدیگه توی خونه دست بهدست میکنند و یا اینکه همدیگه رو تشویق میکنند به جاهایی رفت و آمد کنند که معمولاً مخفیانه به اونجاها میرفتند...
و من فقط تماشاگر این وقایع و اتفاقات بودم.
دیگه الآن زمانی بود که زمام کنترل خانواده از دست مادرم در رفته بود و در واقع این خواهرها و برادرهام بودند که به مادرم خط
میدادند و چه عجیب!، مادری که زمانی، خود، با خط کش بایدها و نبایدهایش، مسیر حرکت بچههایش را کنترل میکرد، خود به قلمی تبدیل شده بود که عشق و حرکت را در وجود بچههایش جاری میکرد و مرز عدالت و بیعدالتی را با خط کش مادرانهاش برای آنها ترسیم میکرد و به آنها رهنمود میداد و همراهیشان میکرد.
هر روز صبح دست خود را محکم در دست خواهرهای بزرگترم میدیدم که منو با خود به کوچه و خیابانهای شلوغ شهر میبردند، هر روز مصممتر از روزی دیگر.
و عجیب، بدون اینکه کسی توضیحی از وقایع برای من داشته باشد، در آن حل میشدم و انگار که در بطن آن شکل گرفتهام.
آری، انقلاب با همه تلاشها و ایثارها، بالاخره تحقق یافت و نشان داد که میشود در پس ِ تاریکی به تماشای افق ایستاد.
حالا دیگه کمی بزرگتر شده بودم و شاید دیگه عروسک چشم آبی من، نمیتونست به اندازه کافی، رفیق لحظههای تنهایی من باشد، ولی همچنان اونو در کنار خودم داشتم و شاید این یک خصلت اخلاقی بود که از پدرم به ارث برده بودم، سخاوتمندی و وفای به عهد نسبت به دوستان و نزدیکان.
همه جا در تب و تاب بود و شور و شعفی در میان مردم از پیروزی بر دیکتاتور.!
ولی نمیفهمیدم چطور خانواده من، هنوز در تب و تاب روزهای قبل از انقلابند. هنوز درگیر بحث و مشاجره با اطرافیانند. هنوز دوستانی به خانه ما رفت و آمد میکنند و در بینشان پچ پچهایی ردّ و بَدَل میشود که حامل خبرهای خوش نیست.
دولت موقت، انتخاب نوع حکومت را به رأی گذاشت.
در خانه ما از روزها قبل، از انتخابات صحبت بود و رد و بدل نظرات بین خواهر و برادرهایم و دیگر دوستان.
روز انتخابات فرا رسید و همه آماده رأی دادن!.
برادرم مجید، اما طبق معمول ساز مخالف داشت. با دوستش " جلال پایمرد " (از شهدای قتلعام ٦٧)، که از دوران بچگی رفاقت داشت، برای شرکت در انتخابات، به مسجد محل رفته بود. در حین رأیگیری، متوجه میشه که دو نفر از ناظران صندوق، رأی خانمی رو که به جمهوری اسلامی " نه " داده بود را، مخفیانه از صندوق بیرون کشیدند، با جلال صحبت میکنه و همونجا جلوی چشم بقیه، اون دو ناظر رو افشا میکنه و هر دو تصمیم گرفتند که همانجا رأی "نه " خود را در اعتراض به این حرکت، در صندوق بیندازند و تا شب دیر وقت، در آنجا ایستاده که مواظب باشند که تقلبی صورت نگیرد.
در پس این حرکت اعتراضی، او با انتقاد بعضی از دوستان و افراد خانواده روبهرو شد، ولی مجید بیپرواتر از آن بود که این صحبتهادر عزم و ارادهاش خللی ایجاد کند.
مجید پسر دوست داشتنی و محبوب خانواده و همه فامیل بود. اخلاق تواضع گونه او، زبانزد خاص و عام بود. سخاوتمندی بیش از حدّش در بخشیدن وسایل خانه و یا و سایل شخصیاش به نیازمندان، گاهی باعث تنش در خانواده میشد.
داشتن ارتباط با دوستان و افراد فرهیخته و مثبت جامعه، او را در مسیر رشد و تعالی قرار میداد.
حال دیگر او نوجوان احساساتی دوران قبل از انقلاب نبود، بلکه بایدها و نباید ها را میدانست و به آنها به بهترین شکل عمل میکرد.
کم کم مسیر حرکت سیاسی جامعه تغییر یافت. جامعه پس از انقلاب سلطنتی، داشت خودش رو در بین مردم جا میانداخت. گروههای سیاسی یکی پس از دیگری ابراز وجود کردند. تشکلهای سیاسی و دانشجویی در هر کجا برپا بود و نسل جوان با شوری وصف ناپذیر، پذیرای این تحول بزرگ بودند.
ناگهان پس از مدتی کوتاه، همه چیز تغییر کرد. چشمانداز افق آزادی، تغییر رنگ داده و جای خود را به انحصار و فرصتطلبی میداد.
و در اینجا باز نجواهای مخالف گونه از سوی جوانان و انقلابیون به گوش میرسید که انقلاب ما، دزدیده شده!.
آری، انقلاب ضدسلطنتی که با ایثارها و تلاشهای بزرگ مردان تاریخ ایران، بهوجود آمده بود، در دستان نابخردان، به بازیچه گرفته شده بود. دوباره فریاد اعتراض جوانان و مردم بود که در هر گوشه به گوش میرسید.
هر روز قلمی شکسته و کتابی سوزانده میشد.
صداها پس از دیگری خفه میشد و مردم، استقلال، آزادی، که شعار و خواسته بر حق آنان بود را از دست داده بودند.
و اما مجید و خانواده من دوباره راه خود را باز یافتند و بسیار زود از حیله گریها و عملکرد خائنانه دزدان انقلاب، آگاهی یافتند و صف مبارزاتی خود را پیدا کردند و این مسیر، جایی نبود به جز بودن در دامان مجاهدین خلق و همگام بودن با افراد انقلابی دوران.
فضای سیاسی جامعه متشنج بود و هر روز عوامل سرکوبگر به ستاد مجاهدین حملهور میشدند.
در شهر ما کازرون، ستاد مجاهدین خلق، خانهیی بود که متعلق به خانوادهای هوادار بود که در مسیر این مقاومت، دو فرزند دلاور خود را تقدیم کرده است، " بهرام و ناصر خَیّر ".
این ستاد مقاومت، بارها و بارها مورد هجوم چماق بهدستها واقع میشد و بعد مجاهدین تصمیم گرفتند که ستاد را به جایی دیگر منتقل کنند و خانه یکی از هواداران را انتخاب کردند که در مسیر مقاومت پنج شهید والامقام را تقدیم کردهاند و آن خانواده قهرمان " عابدی " هست که " سعید، عباس، کاظم، مهدی و داماد خانواده آنها، " احمد نیاکان " از شهدای فراموش نشدنی تاریخ مبارزاتی مردم کازرون میباشند.
ولی همچنان ارتجاع افسار گسیخته که تاب تحمل اندیشه و صدای مخالف خود را نداشت، با ترفندهای نابخردانه و نامردمی، به هجومهای خود به ستاد مجاهدین و فرزندان قهرمان آن، ادامه میداد.
بهدلیل کوچکی شهر، همه افراد سازمان، افرادی شناخته شده بودند. خوب بعضیها بنا بر مسئولیتشان و نوع فعالیتهایشان، شناخته شدهتر بودند.
مجید برادر من، از جمله افراد شناخته شده بود که ارتجاع و چماق بهدستهای رژیم، سعی در به دام انداختن و ضربه زدن به او بودند و منتظر رسیدن به آن فرصت طلایی.
بعد از کشتار تظاهرات مسالمت مردم در ۳۰خرداد دیگر عملکرد رژیم به جایی رسیده بود که پاسخ ددمنشیهای او با برپایی جلسات سخنرانی و پخش کتاب و روزنامه میسر نبود و خودبخود، مجاهدین با یک حرکت تحمیلی از سوی رژیم روبهرو شدند و آنهم ورود سازمان به فاز نظامی بود.
سایه سیاه دیکتاتوری آخوندی بر سر ایران من کشیده شده بود و در این بین، شهر من، کازرون، از این مسأله مستثنی نبود و این ترانه شوم، بر بام خانه مادری من نواخته شد.
و اما هنوز در روزهای قبل از۳۰خرداد هواداران با ملایمت به عمال رژیم پاسخ میگفتند.
روز ٨خرداد سال ٦٠بود.
در خانه پدری من، جشن کوچکی برپا بود بهمناسبت متولد شدن پسر برادر بزرگمان.
همه جمع بودیم و سر خوش از داشتن عضوی جدید در خانواده.
بناگاه یکی از خانمهای همسایه بهشدت در خانه را هول داد و سراسیمه و با وحشت، خود را به درون خانه ما انداخت. التماس کنان از ما میخواست که مجید را فراری دهیم چون او متوجه شده بود که چماق بهدستان، خانه را محاصره کردهاند.
چون هنوز تا آن موقع کسی رو از بچهها به اون شیوه دستگیر نمیکردند و فقط در خیابان و کوچه مورد حمله قرار میدادند و یا با چاقو زخمی میکردند، اصلاً برایمان یک حرکت جدید بود و همه مون فکر میکردیم که میخوان به خونه حمله کنند و در و دیوار رو بشکنند و بروند.
برادرم مجید به پشتبام رفت که اوضاع رو ببینه. بعد آمد و گفت:" نه تعدادشون زیاده و همه با چوب و چماق هستند، امکان فرار از راه پشتبام نیست، چون همه طرف رو محاصره کردند ".
در همین حین، ناگهان، گروهی از اونها به داخل خونه حملهور شدند و برادرم مجید تصمیم گرفت بهخاطر زن برادرم که تازه در بستر زایمان بود و از بیمارستان مرخص شده بود، به آرامی خود را به آنها تحویل دهد. جشن کوچک خانوادگی ما به هم ریخته شد و هیچکس نمیدانست که شاید این آخرین جشنی باشد که در خانه پدری من برگزار خواهد شد.
اونها مجید را با خود بردند و تا چند روز کار مادر من شده بود از زندان شهربانی به سپاه رفتن و بالعکس. تا بالاخره دریافتیم که او در کجا زندانی ست. تقریباً یک ماه به این شکل گذشت و تظاهرات ٣٠خرداد برپا شد. در تمام این مدت مجید در زندان بود و هیچ نقشی در وقایع خارج از زندان نداشت. بعد از تظاهرات ٣٠خرداد، بچهها یکی پس از دیگری، ناپدید شدند. بعضیها دستگیر و بعضیها فراری شده و به شهرهای دیگر رفته بودند.
حال دیگر مجید، تنها زندانی نبود و تعدادی از هواداران همه در یک جا نگهداشته میشدند و خانوادهها هفتهیی یک بار به ملاقات آنها میرفتند.
یک روز وقتی مادرم به ملاقات رفت به او گفته بودند که مجید را با یک گروه ٥نفری به زندان عادلآباد شیراز منتقل کردهاند. دیگر خواهرها و برادرهایم در کازرون بوده و هیچ حرکتی صورت نمیگرفت.
تیر ماه بود و من به همراه مادرم به ملاقات مجید رفتم. خدایا محل ملاقاتی یک سالن بسیار بزرگ بود و مثل صحرای محشر.
زندانیان در پشت هر شیشه ایستاده بودند ولی اینقدر تعدادشان زیاد بود که نوبت نمیشد همه آنها از تلفن منتقل کننده صدا استفاده کنند و هر دو دقیقه زندانیان، تلفن رو به همدیگه قرض میدادند.
اونموقع زمانی بود که دیگه کمابیش در بعضی از جاهای ایران، زندانیان اعدام شده بودند و جوخههای اعدام رژیم پا بر جا شده بود.
مجید از دیدن من خیلی خوشحال شده بود و از پشت شیشه، مرتب برایم بوس میفرستاد و گفت که " به خواهر و برادرهامون بگو که لازم نیست به دیدنم بیان ". میدونستم بهلحاظ امنیتی میگه که براشون مشکلی پیش نیاد. گفت: " ولی تو سعی کن که هر هفته بیای چون دلم برات تنگ میشه ". از هوادارها میپرسید و دوست داشت که بفهمه بیرون از زندان چه خبر ه!
سه هفتهیی مجید رو در شیراز نگهداشتند و در آنجا با ٥نفر از بچههای کازرون که به شیراز منتقل کرده بودند به دادگاه بردند. دادگاه انقلاب شیراز، از زندان عادلآباد فاصله داشت و زندانیان را برای تشکیل دادگاه و روبهرو شدن با حاکم شرع به آنجا میبردند و دوباره به عادلآباد برمیگرداندند. تمام آن ٥نفر در آن روز در دادگاهی ٥دقیقهای به حکمهایی بین ٣تا ٥سال محکوم شدند همه آنها دانشآموز بوده و زیر ١٨سال داشتند. مجید در آنموقع ٢٠ساله بود. او بدون محاکمه به زندان بر گردانده شد.
بعد ها یکی از شهدای سازمان در کازرون " ایرج مقدس "، که آن روز با مجید بود، تعریف میکرد که آن وقت در زندان شیراز به ما دمپایی و کفش برای پوشیدن نمیدادند و به دادگاه میبردند.
چون تعداد زندانیها زیاد بودند و از این طریق میخواستند مانع فرار زندانیان بشوند و نداشتن کفش، باعث بهوجود آوردن محدودیت برای زندانیان میشد. " ایرج مقدس " تعریف میکرد که: " وقتی در دادگاه منتظر نشسته بودیم، یک دفعه درِ اتاقی که ما را داخل اون منتظر نگهداشته بودند تا حاکم شرع رو ببینیم، باز موند و پاسدار محافظ ِ در بر اثر سهل انگاری، محل خدمتش رو ترک کرد و یک جفت دمپایی هم در ته اتاق افتاده بود. مجید بلند شد که از فرصت استفاده کنه و فرار کنه ولی ناگهان فردی معتاد که با آنها در صف محاکمه، منتظر ایستاده بود، ازمجید خواهش میکنه که بذاره اون دمپایی رو بپوشه و فرار کنه چون زن و بچهاش منتظرش هستند و حالش هم اصلاً خوب نیست. در اینجا دوباره مجید بهخاطر داشتن قلبی سرشار از عشق و عطوفت، جای خود را به فرد معتاد داده و آن مرد فرار میکند ".
چند روز بعد مجید را با آن ٥نفر به زندان کازرون بر گرداندند ولی از دادن ملاقات به خانواده ما خودداری کردند. مادرم مثل پرنده مادری شده بود که برای رساندن خود به جوجهاش، خود را به هر شاخهای میکوبد. به هر وسیلهای متوسل میشد. هر شب به در خانه یکی از مسئولان میرفت، دادستان کازرون (اخگر)، امام جمعه (ایمانی)، که در حال حاضر امام جمعه شیراز هست. پاسدارها و بازو های قوی سپاه در کازرون (بخرد) (اسد زاده) (حمید دانش) و....
[همه آنها بعدها از مهرههای کلیدی سپاه بودند و در بازجویی و شکنجه بهترین فرزندان این سرزمین شرکت داشتند]، بازاریهای مذهبی که با افراد رژیم سر و کار داشتند و یا اعتباری برایشان بود و....
ولی فایده نداشت و اجازه ملاقاتی نمیدادند.
یک روز که به دیدن دادستان کازرون رفته بود، دادستان به او گفته بود که "دستی که غدّه سرطانی داره رو، باید بُرید تا به جاهای دیگه نزنه". به مادرم گفته بود حالا دیگه پسرت داره ادای بابی ساندز رو در میاره و اعتصاب غذا کرده، نمیدونه که اینجا ایرلند نیست!
مادرم به خونه اومد و خسته و وامانده از جوابهای مأیوس کننده.
یادمه گفت " بابی ساندز کیه؟ که دادستان اینجور به من گفت؟ "
خواهرم براش توضیح داد و اون وقت بود که نگرانی مادرم دو چندان شد و شب و روز آرام نداشت.
صبحی بسیار زود با صدای کوبیدن در خانه بیدارشدیم. وقتی در را باز کردیم دیدیم که یک ماشین پر از پاسدار در جلوی در ایستادهاند.
مادرم گفت " چی میخواید؟ چی شده؟ " و اونها گفتند که دستور دارند خونه رو بگردند.
مادرم گفت کی به شما اجازه داده بدون اجازه وارد خونه مردم بشید؟ من دختر جوون توی خونه دارم ولی آنها گوششون بدهکار نبود و من وخواهرها و همه خانواده رو در یک اتاق جمع کردند و گفتند که از سر جاتون نباید حرکت کنید و قبل از هر چیز سراغ وسایل شخصی مجید را گرفتند.
مادرم به آنها نشون داد و اونها هیچ چیزی رو در خونه ما نتونستند گیر بیارند و فقط آلبوم عکس مجید رو با همه عکسهای داخل اون با خودشون بردند و همه خونه رو زیر و رو کردند. خونه ما مثل خونههای زلزلهزده شده بود.
فردا ی آن روز، هنگام ظهر بود و تابستان داغ، که با صدای بلندگویی که قرآن پخش میکرد و از کو چه مان عبور کرد، متوجه خبر جدیدی شدیم. سپاه، یک دستگاه بلندگو به ماشین وصل کرده بود و اون رو در تمام خیابانهای کازرون و بهخصوص در محله و کوچه ما به حرکت درآورده بود. اول قرآن پخش میشد و در بین آیات قرآن که در مورد منافقین بود، به مردم اعلام میکرد که فردا رأس ساعت ١٠صبح در سالن آموزش و پرورش کازرون جمع شوید و شاهد محاکمه علنی "مجید کشنی" که متهم به محاربه و فساد فیالارض هست باشید.
تازه اهل خانه متوجه شدیم که چرا دیروز با این عجله به خانه ما هجوم آوردند و جستجو کردند تا شاید مدرک و سندی دال بر محکومیت مجید پیدا کنند.
این اتفاق جدیدی بود در شهر ما و تا آنموقع مردم ما شاهد همچین مسألهای نبودند.
مادر، برادر بزرگم و دایی ام، فردا صبح به سالن آموزش و پرورش رفتند. از قبل رژیم تمام بسیجیها و چماق بهدستانش را در آنجا آماده کرده بود. جوّ دادگاه کاملاً بر علیه مجید بود، چون کسی غيراز آنها در صحنه نبود. ناگهان مجید را با ماشینی که توسط گارد بسیار زیادی محافظت میشده به محل دادگاه آوردند با دستان بسته.
مادر و برادرم نتونسته بودند با او صحبت کنند و فقط از دور اونو دیده بودند. در تمام طول دادگاه، به مجید اجازه حرف زدن نداده بودند. و تعدادی دختر بسیجی رو به پای میز کشانده بودند که همه آنها افراد شناخته شده بودند و از مهرههای خود رژیم بودند و تعدادی چماق بهدست، (اسامی و مشخصات همه آنها در حافظه تاریخی ما ثبت است برای روز دادخواهی)، که ادعا کرده بودند که مجید به سمت آنها آجر و یا گوجه فرنگی پرتاب کرده! و از قبل به آنها تفهیم کرده بودند که در دادگاه چه بگویند.
تمام وقت برادرم مجید با لبخند به آنها نگاه کرده بود. حاکم شرع در پایان گفته بود:" حرفی برای گفتن داری؟؟ " مجید گفته بود:" با پروندهایی که تو خود نوشتی و خواندی، دیگر چه حرفی برای گفتن میماند؟ ".
دوباره حاکم شرع پرسیده بود:" آیا حاضری که توبه نامه بنویسی و بگویی که کارت و عقیدهات اشتباه بوده و از منافقین، برائت بجویی؟ ".
مجید گفته بود: " من منافق نیستم و هوادار مجاهدین خلق هستم، در ضمن گناهی مرتکب نشدهام که بابتش توبه کنم."
و با همین جمله مجید، دادگاه به پایان میرسد بدون اینکه حکمی قرائت شود.
مادرم به خانه برگشت و فقط راضی بود که لااقل توانسته بود مجید را از دور ببیند.
همچنان در بیخبری بودیم. آرامش از خانهمان رفته بود و حس غریبی به همه مون دست داده بود. انگار که حس ششممون داشت بهمون میگفت که خبرهای خوبی در پیش رو نیست. ولی میترسیدیم که بر زبان بیاریم که چه اتفاقی قراره در خونه ما رخ بده.
نصف شب بود، همه با صدای ناله مادرم که خواب میدید از جا پریدیم و خودمون رو بهش رسوندیم. یک دفعه بیدارشد و مثل برق زدهها توی رختخوابش نشست. همه بدنش میلرزید و صورتش مثل گچ سفید شده بود. سریع بهش آب دادیم نوشید و پرسیدیم چه اتفاقی برات افتاده؟
گفت " خواب بدی دیدم. خواب دیدم که یکی از چشمانم کور شده و توی خواب وحشت کردم ".
فردا که از خواب بیدار شد، گفت " خواب دیشبم خواب بدی بود، فکر کنم داره اتفاقی برای پسرم میافته، چشم من در خواب، مجید من است".
همه اطرافیان، سرزنشش کردند که بیربط حرف میزنه و نباید به خواب اعتقاد داشته باشه. ولی من بعدها فهمیدم که یک مادر همیشه خوابش تعبیر حقیقت داره.
درست همان روز نزدیک غروب بود. هوا داشت گرگ و میش میشد.
روز داغ تابستان، پنج شنبه، ١٥مرداد ١٣٦٠
صدای زنگ در خونه بصدا در اومد. دویدم سمت در و اونو باز کردم. پاسداری با لباس فرم جلو در بود. گفت: "به بزرگترت بگو بیاد دم در".
اومدم داخل و به مادرم گفتم که "یه پاسدار دم در باهات کار داره."
مادرم سریع خودش رو به در رسوند و پاسدار گفت: "شما میتونید بیاید و بچه تون رو ملاقات کنید."
پدرم هنوز خونه نبود. مادرم نمیخواست ماهارو به ملاقات ببره و از این راه میخواست مارو مراقبت کنه، مار گزیده شده بود و سعی میکرد که خواهر و برادرهامو از دسترس اونها دور نگهداره.
زنگ زد به خواهر بزرگترم که خونهاش در نزدیکی ما بود و بهش گفت که سریع سر راهت مقداری شیرینی و میوه بگیر و بیار که ببریم زندان، چون به مجید ملاقاتی دادند.
خواهرم با خوشحالی به خانه آمد و آنها با هم به زندان سپاه رفتند برای دیدن مجید.
بعد از دو ساعتی که گذشت، دوباره یک ماشین سپاه به در خونه اومد و گفت به پدرتون بگید که بیاد و مجید رو ملاقات کنه و ما خوشحال از اینکه چقدر خوب،! اونها چون دیدند پدرم نبوده، دنبال او هم فرستادند. و پدرم آماده رفتن شد و پدرم رو با خودشون بردند.
در مسیر به پدرم نگفته بودند که چه برنامه شومی برای پسرش تدارک دیدند. وقتی پدرم به اونجا رسید ه بود، هنوز مادر و خواهر بزرگم، داخل نرفته بودند و بعد همگی آنها را به داخل برده بودند و در اتاقی رو باز کرده بودند که مجید در آنجا نشسته بوده.
مجید از دیدنشون خیلی خوشحال میشه و اونهارو در آغوش میگیره.
مادرم شیرینی و میوه رو یکی یکی باز میکنه و هی به مجید تعارف میکنه ولی مجید میگه باشه بعداً میخورم.
مادرم به مجید میگه " خدارو شکر بالاخره ملاقاتی دادند، مادر نمیدونی که بالاخره کی آزاد میشی؟ "
و در اینجا مجید متوجه میشه که خانواده از حکم اعدام او بیخبرند.
رو به پدرم میکنه و سیگاری رو از جیب پیراهن او بیرون میاره و بهش میگه که " آمادهای که با پسرت یک سیگار بکشی؟ "
پدرم با تعجب میگه " میخوای سیگار بکشی؟ "
و مجید میگه " آره، یک سیگار با هم بکشیم ".
و سیگاری برای پدرم و خودش روشن میکنه و با هم میکشند و بعد رو به مادرو خواهرم میکنه و میگه "برای چی بقیه نیومدند به ملاقاتیم؟ "
مادرم میگه که خونه نبودند و ما هم با عجله اومدیم. و در اینجا مجید اشکی از چشمش سرازیر میشه و میگه " آخ کاش لااقل فهیمه رو آورده بو دید، خیلی دلم میخواست اینجا بود و براش حرف میزدم و چیزهایی رو بهش میگفتم."
مادرم با تعجب میگه " تو چرا اشک میریزی؟ خوب روز دیگه میاریمش، اینقدر دلتنگی نکن."
دوباره مجید میگه " فقط پیغام منو به همه خواهر و برادرهام برسون و بگو که همیشه بیادشون هستم ".
بعد یک کتاب قرآن در گوشه اتاق بوده و اونو بر میداره و از لای کتاب قرآن، یک ورق کاغذ بیرون میاره و میگه که " باید موضوعی روبهتون بگم. این وصیت نامه من هست، براتون میخونمش و وقتی از اینجا میرید اونو با خودتون ببرید ".
مادر شوکه میشه و با پرخاش بهش میگه:" این دیگه چه حرفیه میزنی؟ چه معنی داره؟ "
مجید میگه: اینها به شما نگفتهاند که منو به اعدام محکوم کردهاند؟ مادرم دوباره اظهار بیاطلاعی میکنه و گیج و مات به مجید نگاه میکنه. مجید وصیت نامه رو براشون میخونه. در اون ورق کاغذ نوشته بوده که: " من مجید کشنی فرزند محمد، اعلام میکنم که هوادار سازمان پرافتخار مجاهدین خلق هستم. و در این مسیر از هیچ تلاشی برای رسیدن به آزادی خلقم دریغ نخوانم کرد. از تمام دوستان، خواهران و برادران و خانوادهام، میخواهم که در حقانیت این راه شک نکنند و راهم تا رسیدن به هدف را ادامه دهند. تنها خواسته شخصی که دارم این است که بعد از مرگم، من رو در قبرستان سید محمد کازرون دفن کنید چون قبرستان خانوادگی و اجدادی من در آنجا هست. از پدر و مادرم طلب عفو میکنم اگر چنانچه فرزند لایقی برایشان نبودم و......
مجید همیشه صدای دلنشینی داشت و در تمام مراسم جشن و شادی فامیل آواز میخواند. در آن لحظه احساسی هم برای نزدیکانش در آخرین لحظات وداع، چند قطعه آواز میخواند و در آن لحظه، مادرم دچار تشنج شدیدی شده و مجید، وصیت نامه را در لای قرآن مذکور میگذارد ولی متأسفانه، خانواده بهخاطر وضعیت بحرانی اونجا فراموش کرده بودند که وصیت نامه را با خودشون بیاورند. (بعد از چهلم مجید، مادرم به آنها مراجعه کرد و خواهان گرفتن وصیت نامه بود ولی آنها اظهار بیاطلاعی کرده و از دادن وصیت نامه خودداری کردند).
با صدای جیغ و گریه بلند مادر و خواهرم، پاسدارها به داخل اتاق میان و پاسدار کثیفی که سردسته آنها بوده و بعدها جزء یکی از بازجوهای کثیف و پیچیده رژیم شد و به نام "اصغر شجاعی" شناخته میشود، محکم بهصورت مادرم میکوبد و دهن مادرم را پر از خون میکند.
مجید به سمتش هجوم میبره و گردنش رو میگیره و سیلی محکمی بهصورتش میزنه و بهش میگه اگه به خدایی اعتقاد داری، ازش بترس چون دست انتقام خدا خیلی بلنده!. شرم هم نعمت خوبیه که خدا به بنده هاش میده، خجالت نمیکشی؟ جگر گوشهاش را میخوای بکشی و بهصورتش سیلی هم میزنی؟!
و مجید شروع بهسر دادن شعار "مرگ بر خمینی" میکنه و در اینجا بقیه پاسدارها، مجید رو از خانواده جدا میکنند و پدر و مادرم به خانه برگشتند.
حالا دیگه همه فهمیدند که چه مصیبتی بر خانواده ما سایه افکنده بود. همه فامیل تو خونه ما جمع بودند. همه مردم کازرون تو کوچه ما ایستاده و منتظر بودند. بالاخره مردم با هم تصمیم گرفتند که به میدون شهدا که مرکز اصلی شهر هست بروند و از اونجا به خونه امام جمعه و اعتراض خودشون رو اعلام کنند و بخواهند که اعدام متوقف بشه.
هزاران نفر آنشب در خیابانهای کازرون تظاهرات کردند و شعار " مجید کشنی آزاد باید گردد " رو سر دادند. رژیم که از شلوغی جمعیت وحشتزده شده بود بامأموران اسلحه بهدستش به سمت تظاهرات مردم حملهور شد و در اون شب حدود ٥٠نفر از زنان و مردان رو دستگیر کردند. حالا دوباره مردم اومده بودند و توی کوچه ما تا صبح نشسته بودند و خانواده و فامیل هم در داخل...
فقط و فقط سکوت حاکم بود و هیچکس اجازه حرف زدن به خودش نمیداد.
پدرم درخواست کرد که پتویی روی اون بکشیم و همه بدنش میلرزید. این لرزش از سرما نبود، چون هوای مرداد ماه کازرون ٤٥درجه بود، بلکه ناشی از شوک روحی بود که بر او وارد شده بود.
پدر من از آن شب به بعد تا یک سال در رختخواب بود و در بستر بیماری فقط به یک سو خیره شده بود و آن هم عکس برادرم بود که روی دیوار اتاق در قاب چوبیاش خودنمایی میکرد. (پدر در مرداد سال ٦١فوت کرد).
سحر شده بود و فقط از دوردستها، صدای ناله سگها، سکوت شب رو میشکست و روشنی سحر داشت با صدای اذان خروسها، آغاز صبح دیگری رو خبر میداد.
انتظار کشندهای، همه افراد حاضر در آنجا رو شکنجه میداد. بهناگهان زنگ در بصدا در آمد و همه با هم بهسمت در دویدند. و آن شخص کسی نبود جز فردی که خبر اعدام برادرم را به ما داد.
آن شخص یکی از آشنایان بود که که در بیمارستان کازرون کار میکرد و در آن موقع شیفت شب داشت. به ما خبر داد که نصف شب چند پاسدار جسد غرق به خون مجید را که در یک پتوی سربازی سیاه پیچیده شده بود را در جلوی چشم کارمندان بیمارستان به زیر درختی پرت میکنند و لگدی به جسد میزنند و با توهین و ادای کلمات زشت، میگویند:" حالا اگه راست میگی بلند شو و برو اعلامیه پخش کن "، و آنجا را ترک میکنند. کارمندان بیمارستان با کمک یکدیگر، جسد رو به سردخانه بیمارستان منتقل میکنند و آن آشنا آمده بود که خبر را به ما برساند. و آنجا بود که دیگر بغضها در گلو شکسته شده و صدای شیون و عزا بود که از خانه مابلند میشد.
دیگر وقت درنگ نبود. باید پذیرفت. با عمل انجام شده روبهرو شده بودیم. باید برای تحویل جسد و خاکسپاری میرفتیم. تمام مردان محل جمع شده بودند. در خیابان و کوچه جای قدم برداشتن نبود. سیل جمعیت از زن و مرد به خانه ما سرازیر میشدند. بالاخره جسد از پزشکی قانونی تحویل گرفته شد و با امضاء دکتر مربوطه مبنی بر فوت و شناسایی جسد، اجازه فن صادر شد. جسد به همراه تشییعکنندگان به سمت قبرستان سید محمد برده شد تا در غسالخانه آنجا بعد از شستن، طبق وصیت خودش به مادرم هنگام ملاقات در آنجا دفن شود ولی ناگهان با صحنه عجیبی روبهرو شدند و آنهم هجوم چماق بهدستان با ماشینهای پر از حمل سنگ و چوب به سمت مردم و جسد مجید بود. و آنها اجازه ندادند که مجید در آنجا دفن شود. جسد به سمت خانه باز گردانده شد در حالیکه در ماشین بود و مردم با ماشینها و اسکورت زیاد بهدنبال جسد در حال رفتن بودند. قبرستان بهشت زهرا که قبرستان دیگریست در کازرون، هدف دوم خاکسپاری بود ولی باز پاسداران چماق بهدست خمینی در آنجا به کمین نشسته بودند و به سوی جسد سنگ پرتاب میکردند. خورشید بهشدت میتابید و نگهداشتن بیش از اندازه جسد در آن آفتاب سوزان کار نابجایی بود. تصمیم بزرگان فامیل بر آن شد که جسد را از شهر بیرون ببرند و در اطراف به هر دهاتی رسیدند، عمل خاکسپاری را آغاز کنند. پیکر مجید را در عقب وانت باری زیر تلی از یخ قرار دادند. زنها بنا به شرایط بد از رفتن منع شدند و مردان این وظیفه را به عهده گرفتند. تنها زنی که با مردان همقدم شد، مادرم بود. ولی باز در بین راه، عمل تعقیب و گریز از سوی بسیجیها و مردم در جریان بود.
تا اینکه بنا به شجره خانوادگی ما که از ناحیه پدری، شیرازی هستیم، خانواده بر آن شدند که جسد را به سمت شیراز حرکت دهند و چون عمو و عمههای ناتنی ما، در شیراز زندگی میکنند که بسیار هم متمول بودند، از پدرم خواستند که جسد را به آنجا منتقل کنند تا ترتیب خاکسپاری را بدهند.
در ورودیه کازرون به شیراز، منطقهای هست که سابقاً تاکستانهای شیراز در آنجا بوده و منطقهای بسیار خوش آب و هوا که " کُشَن " نامیده میشود و پدر بزرگ من والی و سرپرست آنجا بوده و به همین دلیل مردم آن منطقه، آشنایی و دوستی دیرین با پدر بزرگ و خانواده پدری من داشتند و همیشه پدر بزرگ من را به بزرگواری و سخاوتمندی میشناختند. آنها از این جریان با خبر شده و به عموهای من توصیه کردند که جسد را به قبرستان کُشَن بیاورید که یک قبرستان متروکه هست و دیگر کسی اجازه دفن مرده را در آنجا ندارد ولی ما با اقتدار خود، پسر شما را در اینجا دفن میکنیم و به کسی اجازه نمیدهیم که با سنگ و چوب به اینجا بیاید.
حال مسأله قبرستان حل شده بود ولی این قبرستان غسالخانه نداشت و آنها بهدنبال جایی برای شستن جسد میگشتند. بعضی معتقد بودند که مجید شهید هست و شهید به غسل نیاز ندارد و جسد را خاک کنیم. ولی مادرم اصرار داشت که همه مراسم باید به شکل سنتی و کامل رعایت شود و پسرم باید با احترام دفن شود.
عمه من متقبل شد که که جسد را در حیاط خانهاش بشویند. جسد به داخل خانه برده شد و مادرم آستینهایش را بالا زد و با دستان خودش، بدن عزیزترین موجود زندگیش را شست.
بعدها مادرم برایم تعریف کرد که وقتی جسدش رو خواستم بشویم هنوز چشمانش باز بود و بهصورتم خیره شده بود و با دستهای خودم چشمانش را بستم تا دیگر شاهد رنج و ظلم و اجحاف بیشتر نباشد و کمی آرامش داشته باشد.
مادر و همه شاهدان در آنجا گفتند که با تیر خلاصی که به سرش زده بودند جمعاً ٢٠گلوله بهش شلیک شده بود که مادرم معتقد بود مجید ٢٠ساله بود و به ازای هر سال تولدش یک گلوله خرجش کرده بودند.
و در نهایت جسد به قبرستان متروکه کُشَن منتقل شد و در آنجا به خاک سپرده شد.
هر روز مردم بیشماری از زن و مرد در خانه و تمام کوچههای اطراف تجمع میکردند و با خواندن اشعار غمانگیز و شورانگیز، فضای بیم و ترس را در بین پاسداران رژیم بهوجود آورده بودند و از طرفی دیگر، دلگرمیهای زیادی برای ما داشتند. بودن آنها در کنار ما قوت قلبی بود که حس همراه بودن و احترام مردم را در یاد ما تازه میکرد و صحبتها و همدردیهایشان مرهمی بود بر زخمهای قلبمان.
تا چهلم مجید، یک آن مردم ما را تنها نگذاشتند. مراسم چهلم در شیراز با حضور تعداد بیشماری از مردم شیراز و کازرون در منزل عمویم و بعد در قبرستان برگزار شد. همه چیز بهخوبی پیش رفت.
بعد از آن هر روز خبر شهید شدن دیگر هواداران در کازرون یکی پس از دیگری داده میشد. و در این اثنا بود که چندین مرتبه سنگ قبر مجید توسط عمال بسیجی کازرون شکسته و ویران شد و دوباره توسط ما مرمت و باز سازی شد و هر بار مادرم میگفت "هر وقت که به دیدن مجید میرم و میبینم که قبرش رو دوباره خراب کردند، احساس میکنم که دوباره دارند اعدامش میکنند". و این مسأله باعث آزار مادرم میشد. عمویم پیشنهاد داد که اسم روی سنگقبر و تاریخ اون رو عوض کنیم شاید دیگه پیداش نکنند که اینکار رو انجام بدهند. با توصیه عمویمان و بهرغم میل باطنی مان، اسم روی سنگقبر او به نام فامیل عمویمان تغییر یافت و از " مجید کشنی " به "مجید رهبر عالم" تبدیل شد و سال وفات هم به جای ٦٠به ٦٢ تغییر یافت. از آن به بعد دیگر قبر او خراب نشد! آنها حتی از نام او بر روی سنگ قبرش وحشت داشتند!
ولی من هنوز هم میدانم که در هر زمان نام مجید کُشَنی به میان میآید، خاطره شجاعتها و فداکاریهای او، خواب شبانگاهان را از خاطر گرگهای زوزه کش، ربوده و آنها هنوز هم سعی دارند که در پناه وجدان ناآرام خود، راهی برای فرار از گناهان بر دوش داشته خود، پیدا کنند. ولی زهی خیال باطل! که مجیدها، همیشه و در همه جا، حضور دارند.
آنها در صدا و برق نگاههای ما بیدارند.
ف. کشنی
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تأیید نمیکند