تابستان سال ۸۷ با او آشنا شدم. من بهعنوان رزمنده جدیدالورود ارتش آزادی، تازه لباس رزم پوشیده بودم. انحنای مسیری که انسان از زندگی تا مبارزه طی میکند چنان رو به بالا و تند است که گاه فرصت یا جرأت نمیکنی به پشت سر نگاه کنی. در چنین نقطهای بود که «بردیا» را یافتم. او نخستین فرماندهام در کسوت ارتش آزادی بود. در همان نگاه اول زلالی او و برق نگاهش مرا مجذوب کرد. آرام بود و کمحرف اما چنان با اعتماد حرف میزد که تو در یقین او شریک میشدی.
سادگی و صفای یک گیلهمرد با جدیت و پیچیدگی انسانی که بیش از ۲۵سال از عمرش را در مسیر مبارزه گذرانده بود، از او شخصیتی جذاب ساخته بود که ساعتها همنشینی با او سیرآبت نمیکرد.
وقتی بردیا را یافتم که کوران مبارزه در اشرف با دشمن ضدبشری، به اوجهای تازهای میرسید. حماسه ۶ و ۷مرداد ۸۸ و به خاک و خون غلطیدن مجاهدانی که هر کدام آیه درخشانی در مسیر مبارزه بودند، بردیا را به انسان دیگری تبدیل کرده بود. شوریده و آسیمهسر، هراسافکنیهای دشمن را حقیر میشمرد.
شکنجه سفید دشمن با ۳۰۰بلندگو بهطور شبانهروزی، صبری از جنس فولاد و ایمانی از جنس یقین میخواست و چه شیرین بود وقتی پوزخند او را به یاوههای دشمن تماشا میکردی.
دشمن مستأصل دوباره لشکر کشید، اینبار در ۱۹فروردین ۸۹ آمده بود که پرونده مجاهدین را ببندد. در یک سحرگاه شوم کرکسان و لاشخوران و کفتاران از هر سو هجوم آورده بودند و بردیا با یقینی خشمآلود و دستانی خالی به سوی دشمن شتافت. آنسو گلوله بود و هاموی آمریکایی و ام.تی.ال.بی روسی و اینسو ایمان به اینکه آزادی مردم ما در سایه ماندگاری اشرف تضمین میشود. گلولههای سربی سررسیدند مجاهدی پس از مجاهدی دیگر بر خاک افتاد. دردناکتر از همه آن بود که هر لحظه خبر میرسید اطراف میدان لاله اشرف از خون خواهرانمان رنگین شده است. خشم متوجه بوزینگانی نبود که اصلاً نمیدانستند مجاهد خلق کیست و به جنگش آمده بودند، بلکه متوجه سراپرده شیطان بود که از تهران این سپاه رذل را به خدمت گرفته بودند. وقتی خبر رسید که اکبر مددزاده زیر هاموی رفت، چهره بردیا درهمکشیده شد. بغضش را فروخورد، اشکش را در چشمانش ذخیره کرد و با همان صبوری همیشگی فریاد زد: «ما بیشماریم...». هنوز صدایش در گوشم میپیچد.
وقتی سرانجام قرار شد اشرف سرفراز را بهرغم همه عاطفهها و علقههایمان ترک کنیم، بردیا در سومین گروه اعزامی به لیبرتی قرار داشت. نزدیک عید بود و کار شبانهروزی برای آماده کردن این گروه بهخاطر سختگیرهای دشمن و مهلتتراشیها، پروسه انتقال را به یک کار طاقتفرسای فرسودهکننده تبدیل کرده بود. بردیا را در کنار خودرویی که همراه با یک سرباز عراقی میبایست به لیبرتی منتقل میکرد، در آغوش کشیدم. به آهستگی گفت: «منتظرم! زود بیایی» و رفت...
و فردای آن روز در نخستین روز سال ۹۱ بردیا فرمانده محبوب من جاودانه شد. باورش سخت بود اما به تجربه دریافته بودم که خبرهای مرگ هرگز تکذیب نمیشوند.
دکتر عراقی نوشت:
مهندس بردیا امیرمستوفیان در اثر خستگی مفرط ناشی از کار زیاد جان باخت. بله بردیا چنان شیفته بود که خستگی نمیشناخت و وقتی بهانهتراشیهای دشمن را دید از جان خود مایه گذاشت.
او از بیشمار مجاهدان جاودانه در تاریخ سترگ ماست و من همیشه سرفرازم که فرمانده گرانقدری مثل او داشتم. مردی که مثل باران میبارید...
اسدالله ـ فروردین ۱۳۹۸