زندگینامه شهید
مجاهد شهید هوشنگ پیرنژاد ۳۳ساله، دانشجو، در سال۱۳۳۴ در شهر سنندج متولد شد. اصلیت وی کرمانشاهی بود. تحصیلات ابتدایی و سالهای اول دبیرستان را در سنندج و سالهای آخر را در تبریز و در دبیرستان منصور گذراند
هوشنگ در دوران کودکی به بیماری حاد کلیه مبتلا شد، بهنحویکه معتبرترین بیمارستانهای تهران از معالجه وی عاجز ماندند و ۱۰سال را بین مرگ و زندگی سپری کرد تا سرانجام علائم سلامت در وی ظاهر شد. هوشنگ بهرغم بیماری حادش اما تمامی سالهای تحصیل را تا اخذ دیپلم با رتبه اول پشت سر گذاشت و چند سال بعد به دانشگاه راه یافت. وی جوانی بسیار بردبار، موقر و دارای شخصیتی مردمی بود و این ویژگیها باعث شده بو د که در سطح خانواده و فامیل و آشنایان و در محیطهای آموزشی مورد احترام باشد.
هوشنگ قبل از سرنگونی نظام سلطنتی علاوه بر اخذ دیپلم، دو سال سربازی را نیز گذراند و پایان دوره سربازی وی مصادف با قیامهای شهرهای سراسر ایران برای سرنگونی شاه خائن بود و از آن پس دوران جدیدی برای او رقم خورد.
تلاش و جنگ برای سقوط دیکتاتوری شاه خائن، شور آزادسازی خلق محرومش از یوغ دیکتاتوری را در او ریشه دوانده و رشد داده بود. در این زمان هوشنگ تمام توان خود را صرف تظاهرات ضدسلطنتی و قیام و آزادی و رهایی خلق محروم و ستم کشیدهاش کرد. او هیچ فرصتی را برای شعلهورتر کردن آتش قیام در تبریز از دست نمیداد تا سرانجام در جریان تظاهرات قیام تبریز در روز ۲۹بهمن سال۱۳۵۶ در سه راه فردوسی، توسط مزدوران ساواک شاه از ناحیهٔ گردن مورد هدف گلوله کلت قرار گرفت. شاهرگش قطع شد، نای و مریاش مجروح، استخوان گردنش ترک برداشت و بخشی از اعصاب دست چپ و پای راست وی نیز مصدوم شدند.
صبح روز بعد روزنامههای کیهان و اطلاعات نام وی و نام یک مجروح وخیم دیگر را در صفحه اول خود درج کردند. مجموعه ضایعات جسمی که به هوشنگ وارد آمد، باعث شد که بهرغم تلاشی که مردم و کادر پزشکی بیمارستان شیر و خورشید تبریز برای نجات او از مرگ حتمی کردند، ولی سرانجام او از ناحیه دست چپ و پای راست فلج و دچار نارساییهای گردن شد. این ضایعات تا لحظه شهادتش توسط دژخیمان خمینی در قتلعام سال۶۷ در همان وضعیت باقی ماند.
ساواک که فکر نمیکرد او بهدلیل وخامت حالش زنده بماند، کنترلی را که در بیمارستان روی او اعمال کرده بود، برداشت و خانوادهاش توانستند او را به خانه برده و تحت رسیدگی قرار دهند. یک سال بعد حکومت دیکتاتوری سلطنتی در برابر خشموکین سالیان خلق قهرمان ایران بیش از این دوام نیاورد و به دست توانای خلق و پیشتازان مجاهد و فدایی سرنگون و به زبالهدانی تاریخ انداخته شد.
پس از قیام طولی نکشید که هوشنگ قهرمان در تبریز به جنبش ملی مجاهدین پیوست و تولد نوینی را با آغاز فعالیتهای میلیشیایی برای خود رقم زد. او با این انتخاب پروسه ذوب در آرمانها و ارزشهای والای مجاهدین که در برادر مجاهد مسعود رجوی سمبلیزه میشد را شروع کرد.
هوشنگ قهرمان دوران فاز سیاسی را با شور مجاهدی و با شایستگی و سرفرازی ایدئولوژیک طی کرد و هرگز نگذاشت که گردی از غبار تسلیم در برابر نقصعضو و ناتواناییهای جسمی که در عالم واقع هر آدم عادی را درهم میشکست، بر گوهر آرمان و ارزشها و تلألو نام مسعود در قلب و ذهن و ضمیرش بنشیند.
او بهرغم تمام مشکلات جسمی برای شرکت در تظاهرات سازمان مجاهدین در تهران خود را از تبریز به تهران میرساند، و لنگ لنگان خود را بسان قطرهای در رود خروشان خلق در هواداری از سازمان به رود خروشان انقلاب خلق میانداخت.
هوشنگ هر سد و مانعی را در مسیر رزمی که برای نفی تمامیت رژیم پلید خمینی ملعون انتخاب کرده بود، کنار میزد. او دست و پای ناقصش را با عشق به برادر مجاهد مسعود رجوی، به بالهای مرغ عاشقی تبدیل کرده بود که دیگر زمان و مکان برای پروازش بسوی هدف والایش محدودیتی ایجاد نمیکرد و در هر زمان و هر مکان به میدانهای جنگ هر چه بیشتر و بزرگتری میشتافت.
با آغاز فاز نظامی و نبرد مسلحانه انقلابی برای سرنگونی رژیم پلید آخوندی در سالهای ۶۰ و۶۱ از هر امکانی برای تحقق این هدف استفاده میکرد.
از وظایف او رساندن خانوادههای هوادار مجاهدین برای دیدن فرزندانشان به پایگاههای سازمان در مناطق مرزی کردستان، رساندن جوانان هوادار سازمان برای وصل به سازمان و آوردن اعضاء و مسئولان سازمان از تهران به مناطق مرزی کردستا ن که سازمان در آن مناطق، پایگاه داشت.
مجاهد شهید هوشنگ پیرنژاد در مهر ماه سال۶۱ در یکی از این مأموریتها در شهرستان نقده شناسایی و دستگیر و به زندان ارومیه انتقال یافت. وی مورد شدیدترین و وحشیانهترین شکنجهها قرار گرفت، مدتی بعد وی را از ارومیه به تهران و به زندان اوین و به بند ۲۰۹ منتقل کرده تا شاید در آنجا او را به شکست و تسلیم در برابر خلیفه ارتجاع بکشانند.
اما هیهات مناالذله از مجاهدی همچون هوشنگ قهرمان که تا به آخر در برابر تمامی ابتلائات زندان و شکنجه، قهرمانانه مقاومت کرد و پنج سال ونیم محکومیت را که بیدادگاه فاسد رژیم منحوس آخوندی برایش تعیین کرده بود با سرفرازی و با وجودی مالامال از عشق به آرمان سازمان طی کرد. اما از آنجا که دژخیمان داغها از این مجاهد آهنین عزم بر دل داشتند، بعد از پایان دوران محکومیتش نیز از آزادی وی سر باز زدند و او را تا مقطع قتلعام ۶۷ در بند و شکنجه و زندان نگهداشتند.
سرانجام در جریان قتلعام سال۶۷، وی را با تنی نیمه فلج و مجروح و مصدوم از شکنجههای قرون وسطایی، همراه ۲۳مجاهد اسیر و دربند دیگر با دو مینیبوس به تپههای اطراف دریاچه ارومیه منتقل کرده و توسط گلههای جنایتکار و ددمنش پاسدار و بسیجی با چاقو و قمه و تبر و انواع آلات قتالهٔ سرد دیگر، به آن اسیران دست و پا بسته حمله کرده و به فجیعترین وجه، آنان را مثله و زجرکش کردند و اینچنین داغ ننگی ابدی را بر پیشانی خمینی و رژیم سفاکش باقی گذاشتند.
درود بر او روز یکه پا در میدان مبارزه و مجاهدت برای آزادی و رهایی خلقش از یوغ هارترین و وحشیترین دیکتاتوری تاریخ ایران گذاشت، روزی که با تمسک به ارزشهای توحیدی و ضداستثماری سازمان، در قامت استوار یک مجاهد خلق در آرمانش ذوب و جاودانه شد.
درود بر او و ۲۳ برادر هم بند و اسیرش در روزیکه آن حماسه فراموشیناپذیر از فدای بیکران و بیچشمداشت را با مقاومتشان تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونشان در تپههای اطراف دریاچه ارومیه خلق کردند و به ابدیت پیوستند.
یک برادر و یک خواهر مجاهد شهید هوشنگ پیرنژاد (هومان و آفت پیرنژاد) نیز در عملیات کبیر فروغ جاویدان در مرداد ۶۷ با دیگر جاودانه فروغها به کهکشان شهیدان مجاهد خلق پر کشیده بودند.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org
خاطرات
خاطرهای از هوشنگ پیرنژاد توسط یکی از اشرفیان:
هوشنگ پیرنژاد اوایل سال۱۳۶۱ و در بهار نزد ما در سلول هفتم از راهرو هفتم بند ۲۰۹ اوین بود و حداقل دو سه ماهی نزد ما بود که در آنزمان علی جوادی ارجمندی هم در سلولمان بود و مدتی در سلول سه نفره بودیم.
در صحبتهایی که کردیم، هوشنگ مراحل دستگیریاش را اینطوری برایم توضیح داد که بعد از اینکه او را میگیرند به ارومیه برده و مستقیماً زیر شکنجه میبرند و در همان شکنجههای اولیه هوشنگ میگفت که بازجوی جنایتکارم در ارومیه میگفت که این کابل را به چهارپا (خر) بزنم صدایش در میآید ولی چرا تو صدایت در نمیآید. بعد او را از ارومیه به تبریز میبرند و باز هم بعد از شکنجه او را به اوین میآورند.
هوشنگ میگفت که در هواپیما بازجو خیلی اولدروم بلدروم میکرد ولی بهمحض اینکه به فرودگاه رسیدیم و پیاده شدیم و میخواستیم سوار ماشین بنز آنها برای رفتن به اوین بشویم دیدم در مسیر تا به اوین بازجو و دیگران خیلی نگران و ترسان هستند از اینکه مورد تهاجم گشتهای مجاهدین قرار نگیرند تا اینکه به اوین رسیدیم و بعد از پیاده شدن مرا به زیر هشت بردند و بعد به این سلول آوردند.
هوشنگ در اثر جراحتی که قبلاً داشت دست چپش حالت لختی و بیحسی داشت ولی در سلول روحیه خوبی داشت و مرتب او را برای بازجویی میبردند و بعد از آوردن با سر و صورت سرخ بر میگشت.
دقیقا یادم نیست ماه رمضان در سال۶۱ در چه ماه شمسی بود ولی علی جوادی ارجمندی را از سلول ما برده بودند و من بودم و هوشنگ که ماه رمضان شروع شد و ما سحر بیدار شدیم و سحری مختصری که تهیه کرده بودیم را خوردیم و من فکر میکردم که بالاخره رژیم برای حفظ چهره و ظاهرنمایی و ریا هم که شده در طی روز نفرات را برای بازجویی و خصوصاً زیر هشت بردن نخواهند برد و میگذارند بعد از افطار تا سحر هر جرم و جنایتی که میخواهند را انجام بدهند و لذا من و هوشنگ بعد از خوردن سحری دراز کشیدیم تا بخوابیم که دیدم بازجوی هوشنگ دریچه سلول را باز کرد و گفت هوشنگ چشمبند بزن بیا بیرون و هوشنگ هم بیرون رفت ولی این سؤال هنوز در ذهنم بود که هوشنگ را برای چه این موقع برد ولی چند ساعت بعد همه چیز برایم روشن شد و دیدم درب سلول باز شد و بازجو هوشنگ را هل داد داخل سلول و هوشنگ هم افتاد کف سلول و دیدم پاهایش خونین و مالین است، از او پرسیدم چی شد و هوشنگ گفت از زمانیکه من را برد تا الآن داشت به من کابل می زد و گفتم پس چرا روی پایت اینقدر خونین و مالین است که گفت آخه از کابل افشان استفاده میکرد که وقتی به کف پا ضربه می زد سر کابل که افشان بود بر میگشت و روی پا را هم مجروح خونین میکرد، من فکر کردم خب شاید روز اول اینطور بوده است ولی دیدم یک هفته تمام بعد از سحری هوشنگ را صدا میکردند و مثل روز اول او را شکنجه میکردند.
هوشنگ مجاهدی مقاوم و آرام و مهربان بود و این نشان از ایمان محکم و استوار او به آرمان و سازمانش بود که در برابر فشارها و سختیهای زندان بسیار صبور و مقاوم بود بهطوریکه تعجب دژخیم را هم باعث شده بود که چرا در اثر ضربات کابل صدایش هم در نمیآید ولی آن مزدور بیچاره نمیفهمید که چه ایمان و ارادهای در ورای این صبر و پایداری نهفته است.
من بعد از رفتن هوشنگ از سلولمان دیگر هیچ خبری از او نداشتم ولی میدانستم که حتماً اعدام خواهد شد تا اینکه بعدها شنیدم که او و مجاهدینی دیگر را در قتلعام به کنار دریاچه ارومیه برده و با ساطور و وسایل قتاله آنها را سلاخی کردهاند. و هوشنگ هم مثل هزاران هزار مجاهد پایدار و استوار تا لحظه آخر بر سر آرمانش پای فشرد و به رفیق اعلا پیوست و با خون سرخش امتداد این راه پرشکوه را برایمان ترسیم کرد.
برادران مجاهد دیگری که با مجاهد شهید هوشنگ در زندانهای ارومیه و اوین، هم بند بوده و بعد ها از زندان آزاد شپمپ، در خاطرهای از او چنین گفتند: «یک روز پس از اینکه از یک شکنجه وحشیانه و طولانی او را به سلول باز گرداندند، هنگام رسیدگی به وی از او پرسیدیم: راستی هوشنگ، در زیر چنین شکنجههایی چه احساسی داری؟ و او با فروتنی و سرفرازی انقلابی و مجاهدیش نسبت به خلق اسیر و ستم کشیدهاش گفته بود که در آن لحظات، احساس میکنم که دینم را به خدا و خلق و آرمان مجاهدیم دارم ادا میکنم و شکر گذار آن هستم».
تصاویر یادگاری
تصویر مزار شهید