728 x 90

به یاد مجاهد شهید محمد فرد کهن

مجاهد شهید محمد فرد کهن
مجاهد شهید محمد فرد کهن

محل تولد: تهران
شغل: دانش آموز
سن: 19
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 3-11-1361
محل زندان: -

زندگینامه شهید


لاجوردی جلاد بارها به او گفته بود:
تو را خودم اعدام می‌کنم ولی نه یکبار، بلکه روزانه صدبار تا دم مرگ می‌برم و برمی گردانم به‌طوری که آرزوی مرگ کنی.
محمد جوان پرشور ۱۶ساله‌ای بود که در انقلاب ضدسلطنتی با فعالیت سیاسی آشنا شد و در تمامی تظاهراتها حضور فعال داشت. او توسط پسردایی‌اش مجاهد شهید غلامحسین ابراهیمی (که از زندانیان مجاهد در زمان شاه بود و پس از باز شدن درب زندانها توسط مردم در زمان انقلاب ۵۷، از زندان‌آزاد شد)، با سازمان آشنا گردید و از همان لحظه در کسوت یک میلیشیای پرشور به فعالیت پرداخت.. (غلامحسین ابراهیمی در سال ۶۱در یک درگیری مسلحانه با پاسداران که تلاش به دستگیری او می‌کردند، قهرمانانه جنگید وبه‌شهادت رسید.)
محمد بعد از ۳۰خرداد ۶۰، از آنجاییکه شناسایی شده بود وارد زندگی مخفی شد و هم‌چنان به فعالیتهای خود ادامه می‌داد. روزی یکی از آشنایان او را در جایی دیده بود و از روی دلسوزی به او گفته بود:
محمد، رژیم دارد همه مجاهدین را قتل‌عام می‌کند، یک مدت دست از فعالیت بردار و جایی مخفی شو تا آبها از آسیاب بیفتد. به جوانیت رحم کن. محمد از این جمله برآشفته شده بود و گفته بود:
«دیگر از این رهنمودها به من نده، در جاییکه روزانه خواهران و برادرانم دارند می‌جنگند و در خون خود می‌غلطند، من به فکر حفظ جان خودم باشم؟ مگر خون من رنگین‌تر از خون آنهاست؟ این مسیر بی‌بازگشت است.»
پس از دستگیری در اوایل سال ۶۱اورا به اوین بردند، و از آنجا که در تمامی مراحل بازجویی و شکنجه شجاعانه از مواضع سازمان و آرمانش دفاع می‌کرد بسیار مورد حقد و کین شکنجه‌گران بود، به‌طوری که آنها را طوری به زانو درآورده بود که به او التماس می‌کردند که:
لااقل نگو «اطلاعات دارم، ولی یک کلمه هم نخواهم گفت»، بگو نمی‌دانم. ولی او با مقاومتش آنها را به زانو درآورده بود. یکی از کسانی که ازاو کینه داشت لاجوردی جلاد بود که به او بارها گفته بود:
تو را خودم اعدام می‌کنم ولی نه یکبار، بلکه روزانه صدبار تا دم مرگ می‌برم و برمی گردانم به‌طوری که آرزوی مرگ کنی.
وهمین کار را هم  کرد، به‌طوری که از شدت جراحات شکنجه به‌حالت اغما رفته بود ولی او را به بیمارستان برده و پس از رفع خطر دوباره به زیر شکنجه برده بودند. ولی او هرگز سرخم نکردو نشکست و همین آنها را بیشتر وحشی می‌کرد.
آخرین حربه دژخیم حدود دی‌ماه سال ۶۱بود که از اوین با منزلشان تماس گرفتند و گفتند می‌خواهیم محمد را آزاد کنیم، یک سند خانه در دادگاه انقلاب گرو بگذارید و با آن به اوین بیایید و او را ببرید. اگر چه کسی باور نمی‌کرد دژخیم او را آزاد کند، ولی مادرش به خود و بقیه امید می‌داد که حتماً در آن شلوغی، پرونده‌هاقاطی شده و از دستشان در رفته، هرچه سریعتر برویم و او را بیاوریم تا متوجه اشتباهشان نشدند.
با ناباوری همه اقدامات را انجام دادند و به قسمت مراجعه زندان اوین که آنزمان در قسمت ورودی لوناپارک بود‌رفتند، از پاسدارداخل کیوسک سؤال کردند و او هم تماسی با داخل اوین گرفت و گفت: منتظر باشید، کمی کار اداری دارد، صدا می‌کنیم. تا بعدظهر منتظر شدند که صدایشان کردند که به درب اوین بروند. به آنجا که رفتند، گفته شد بیایید داخل، الآن او را می‌آوریم. آنها را به اتاقی بردند و بعد‌از دقایقی محمد را در حالی که به‌شدت شکنجه شده بود و هنوز از کف پایش بر اثر ضربات کابل خون می‌چکید آوردند. بر اثرشکنجه توان راه رفتن نداشت و دو پاسدار زیر بغل او را گرفته و آورده بودند. مادربه‌شدت شوکه شده بود و باگریه به آنها گفت: نامسلمانها، مگر نگفتید می‌خواهیم او را آزاد کنیم، پس چرا دوباره شکنجه‌اش کردید.
آن دژخیم با خنده گفت: کار اداری داشت، ما می‌خواهیم او را آزاد کنیم، خودش نمی‌خواهد. اگر جواب سؤالات ما را بدهد، همین الآن با شما به خانه برمی گردد. شما او را نصیحت کنید. یا همکاری و آزادی و یا ماندن سر موضع و اعدام، خودش انتخاب کند. مادراز محمد سؤال کرد:
اینها از تو چه می‌خواهند؟ محمد با قاطعیت گفت:
می خواهند به سازمانم و دوستانم خیانت کنم و آنها را معرفی کنم، ولی من نمی‌گذارم کسی به جای من اعدام شود و دست از مجاهدین برنخواهم داشت و رو به دژخیم کرد و گفت:
من هرگز در زندگی‌ام نان و لقمه حرام نخورده‌ام که بخواهم با شما همکاری کنم. یک کلمه هم نمی‌گویم، اعدام را انتخاب می‌کنم. سپس رو به مادرش که گریه می‌کردبا صدای بلند گفت: «مادر، جلوی دشمن هیچوقت گریه نکن، اشک تو دشمن را شاد می‌کند. افتخار کن به راهی که انتخاب کردم».
در چهره دژخیم شکست را به‌وضوح می‌شد دید. او نا‌امید از همه‌جا، آخرین حربه را هم که عواطف مادر و فرزندی بود می‌خواست امتحان کند، ولی این بار هم تیرش به سنگ خورد، زیرا عشقی بالاتر، در دل محمد جای گرفته بود، عشق به خلق و آرمانش. آن دژخیم با التماس گفت:
به مادرت رحم کن. محمد گفت: «مادر من هم مانند مادر باقی شهدا، هرکاری آنها کردند او هم می‌کند و خون من رنگین‌تر از خون مجاهدین دیگر نیست.» سپس به مادرش گفت:
 من اعدام خواهم شد و شما هم گول حرفهای اینها را نخورید، شما را دارند بازی می‌دهند. من راهم را انتخاب کرده‌ام وآخرین وداع را با مادر کرد.» سپس رو به شکنجه‌گران کرد و گفت:
« من آماده رفتنم »و او را بردند. چند روز بعد دوباره با منزلشان تماس گرفتند که به اوین بروند. به‌محض مراجعه ساک لباسها و وصیت نامه محمد را به مادرش دادند و گفتند: «اعدام شد. حق گرفتن مراسم ندارید و هیچ تجمعی در منزل نباید باشد و خبرش را‌هم جایی نبایدپخش کنید. بعداً تماس می‌گیریم و محل دفن اوراهم می‌گوییم» مدتی بعد توسط یکی از دوستان محمد مطلع شدند که قبل ازاجرای حکم اعدام محمد، از همان لحظه در ملاقات آخر او را به زیر شکنجه‌های وحشیانه برده و چند روز مستمر صبح می‌بردندو شکنجه می‌کردند و شب پیکر نیمه جانش را به داخل بند می‌انداختند تایکروز که دیگر‌بر نگشت و در زیر شکنجه شهید شد، ولی لب به سخن نگشود و تا به آخر بر سر پیمان استوار ماند.
بازتاب شهادت محمد در بین آشنایان و اهالی محل :
محمد با آن که قبل دستگیری دانش‌آموز بود و سن کمی داشت ولی در بین اهالی محل محبوبیت زیادی داشت، به همه کمک می‌کردوهمه او را دوست داشتند. در عین‌حال هرچه پول توجیبی از پدرش می‌گرفت مخفیانه به افراد نیازمند کمک می‌کردو چیزی برای خود نگه نمی‌داشت. با آن که از لحاظ اقتصادی وضع مالیشان خوب بود ولی بسیار ساده لباس می‌پوشید، حتی چندبار پدرش به او پول داد که برود برای خودش خرید لباس و کفش و... کند، بعدچند روز وقتی لباس جدیدی تن او نمی‌دید و از او سؤال می‌کرد چرا هنوز خرید نکردی؟ لبخندی می‌زد و می‌گفت: کسی بود که بیشتر از من به آن پول نیاز داشت، من فعلاً نیاز ندارم و این موضوع همیشه تکرار می‌شد. وقتی هم از او سؤال می‌شد آنها کی هستند، با لبخند می‌گفت:
به اسامی آنها کار نداشته باشید، کمکی که با بیان اسم نفر باشد که کمک نیست. بعد از شهادت محمد، خبرش به سرعت در محله پیچید و همه به‌رغم محدودیتهای رژیم و تهدیدات که گاها منجر به درگیری و برخورد می‌شد، به منزل آنها می‌آمدند. حتی شهادت محمد تاثیر خود را روی افرادی در محل که حزب‌اللهی بودند و هنوز جنایات رژیم را باور نداشتند، گذاشت که به دو نمونه از آن اشاره می‌کنم. همسایه‌ای داشتندکه از بعد آمدن خمینی خیلی از خمینی طرفداری می‌کردو همیشه با اهالی محل کارش به جروبحث می‌کشید.
چندروز از شهادت محمد گذشته بود که به همراه خانواده‌اش به درب منزلشان آمد، تا وارد شدشروع به گریستن کرد و گفت:
تا خبر شهادت محمد را نشنیده بودم باور نداشتم این رژیم این‌قدر جنایتکار است، مجاهدین راهم نمی‌شناختم و فکر می‌کردم این‌که خمینی می‌گوید منافق حتماً درست می‌گوید، حالا که فهمیدم محمد هم مجاهد بوده، فهمیدم اینها دروغ می‌گفتند، اگر مجاهدین همه مثل محمد هستند، پس منافق واقعی خود خمینی و پاسدارانش هستند و من از این به بعد همه جا این را می‌گویم و شروع به فحش‌دادن به خمینی کرد.
مورد دیگر یکی از جوانان محل بود که عضو کمیته محل شده بود و در محله هرکس می‌خواست او را اسم ببرد، اسم او را‌به همراه واژه پاسدار بکار می‌برد. بعد از شهادت محمد، وقتی او این خبر راشنیددر حالیکه لباس فرم کمیته و سلاح به همراه داشت به درب منزلشان آمد و باٰسری افکنده سؤال کرد آیا راست است که محمد مجاهد بوده و اعدام شده؟ پدرمحمد ازآنچه بر سر محمد آورده بودند برایش گفت. آن فرد در حالیکه گریه می‌کرد از پدرمحمد خواست همان لحظه او را با ماشین تا کمیته محل ببردوپس از رسیدن به کمیته، همان دم درب سلاحش را روی میز ورودی کمیته پرت کرد وگفت:
«من دیگر با شما نیستم» و از آن به بعد هم از همه می‌خواست دیگر واژه پاسدار را برای او بکار نبرند.
 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

خاطرات


 

 

تصاویر یادگاری


 

 

تصویر مزار شهید


 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/d1e602a6-a1b3-42b7-8679-fe09ae8a1096"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات